...

گولیه: « يهو دست و پام شروع کرد مثل بيد لرزيدن ( جدی بدون شوخی ) .. هيچ غلطی نميتونستم بکنم ... تکيه دادم به پشتم که يه نيم دايره محافظ بود و به لرزيدن ادامه دادم ... ديگه خلاصه کلی با خودم کلنجار رفتم و به خودم اعتماد به نفس دادم که بتونم بيام پايين .....

يه پله رو با بدبختی اومدم پايين ... اومدم پله دوم رو بيام پايين که يهو پام سر خورد و دستم هم که ديگه هيچ جونی نداشت نتونستم تعادلم رو بر قرار کنم .... افتادم پايين و سرم خورد به اون ميله پشتی و قبل از اينکه برسم به زمين مردم ...

روحم شاد :( »