...

تو چه می دانی که غرق شدن برای یک دریا سراسر عجز است و ضعف و عجز! تو ای مملو از گرمی چه میدانی که برای دریا چه سخت است که به تو بفهماند که شرر عشقت چگونه او را می سوزاند. چه کنم که رویا نیستم که چنین گریز پای خود را به سرزمین خیالت برسانم. من که میدانم بین من و تو جز یک سکوت غلیظ و فشرده و خفقان آور چیزی نیست.

خداوندا چگونه سوگ درونم را پایکوبی کنم ؟! نمی دانم. نمی دانم!