|
...
عشق بهتر است یا نفرت ... نمیدانم. ولی میبینم که در این بین استخوانهای روحم لگدمال تردیدی میشود که همیشه از آن وحشت داشتهام ... احساس میکنم ... نه ... خوب میدانم که تا انتهای من چیزی نمانده است ... سردم است ... تو را به خدا از من بترسید ... من میدانم که وهم ِمن چه دهشتناک است ... من از خودم میترسم٬ از خشمم٬ از نفرتم٬ از نفرتم ... فرصتی برایم نمانده ... احساس میکنم به انتهایم نزدیک میشوم ... شما را به خدا بس کنید ... طاقت ندارم ... میدانم که دیگر طاقت نخواهم آورد ... طاقت نخواهم آورد ... طاقت نخواهم آورد ... طاقت نخواهم آورد ... طاقت نخواهم آورد ... . . . آخر این رسم خداحافظی نبود ... سرنوشت را جور دیگر بنویس ... همه چیز دست توست٬ بر خودت اگر نه٬ بر من رحمی آور ای دوست ... دیروز که برایت نامه نوشتم چیز دیگری گمان میکردم ... هنوز فکر میکردم میتوانم ... هنوز گمان میکردم طاقتش را دارم. هنوز به خودم ایمان داشتم٬ به استقامتم٬ به دوست داشتنم٬ به عاشق بودنم ... امروز ... عشق بهتر است یا نفرت ؟!! ... نمیدانم. ولی میبینم که در این بین استخوانهای روحم لگدمال تردیدی میشود که همیشه از آن وحشت داشتهام ... احساس میکنم ... نه ... خوب میدانم که تا انتهای من چیزی نمانده است ... اگر میتوانی٬ کمکم کن ... من همهچیزم را با تو قسمت کرده بودم ... مگذار دوباره حادثهی تاریخ تو تکرار شود ... مگذار تلخی سرنوشت دوباره ... و این بار سهمگین تر خواهد بود٬ «مرگ از پشت زند دشنه چه میکوبی ؟ مشت ؟!!» ... باور کن مرا ... بترس از من٬ که من از خود میترسم٬ از خشمم٬ از نفرتم٬ از نفرتم ... میدانم که دیگر طاقت نخواهم آورد ... طاقت نخواهم آورد ... طاقت نخواهم آورد ... طاقت نخواهم آورد ... طاقت نخواهم آورد ... |