...

من میتونم سالها این راز رو تو دلم مخفی کنم و به هیچ‌کس نگم ... میتونم صبر کنم و این قصه رو هیچوقت پیش هیچ‌کس فاش نکنم ... میتونم تو دلم٬ و تو عمق نگاهم این ماجرا رو برای همیشه دفن کنم٬ یا اونقدر اون رو پیش خودم نیگه دارم که موهام مثل دندونام سفید بشه٬ اونوقت واسه نوم قصه‌ غریب پدربزرگش رو تعریف کنم ... فقط به نوم نه هیچ کس دیگه !!
ولی .... الان یه نفر پیدا شده که میدونم میتونم باهاش حرف بزنم بدون اینکه نگران باشم که حرفمو نفهمه٬ بدون اینکه نگران باشم قصم با رسم نوشته شدن٬ مبتذل بشه٬ میتونم بهش بگم و هیچ‌وقت نگران نباشم که یه نفر هست که میدونه ماجرا رو ... ولی هنوزم دارم با خودم کلنجار میرم٬ بهش بگم‌ ... بهش نگم ؟!! بازم میتونم مثل همیشه بریزم تو خودم٬ ولی هر جوری فکر میکنم گفتنش به این یه نفر اصلاً ضرری که نداره٬ شاید خیلی هم خوب باشه ... ولی آخه حرف زدن برای من یه خط قرمزه ... ازش بگذرم ؟!! ازش نگذرم ؟!!
از اون روزی که دوباره پیداش کردم ... از اون روزی که با هم رفته بودیم کافه نادری ... از اون روزی که برام نامه نوشت ... از اون نصف شبی که با هم بودیم٬ از او روزایی که باهم می‌جنگیدیم٬ ... خیلی نگذشته ...
بهش بگم ؟!! بهش نگم ؟!!