دچار اون حسی شدم که نمتونم بگم چیه و چجوریه !! این روزا حسایی رو تجربه کردم که هیچ وقت این کار رو نکرده بودم ... میدونم چمه ٬ قشنگ هم میدونم ولی هیچی نمتونم بگم .... شاید یه جور هومسیک شدن وسط شلوغی باشه ٬ یه جور گم شدن در حالیکه آدرسو بلدی ... فکرایی که این روزا درگیرشم خیلی خطرناکن ٬ واسه همین هم میگم که از خودم میترسم !! میترسم از اون چارچوب نانوشتهی خودم بیرون برم ... همونی که هیچکس جز خودم توش جا نمگیره !!
این آهنگ٬ این ترانه٬ این خاطره ... یاد کودکیم افتادم ... وقتی که بچه بودم ٬ وقتی که رها بودم !! فکرش رو که میکنم کودکی من یه وجه ممتازی تو زندگی من داشت اونم اینکه اون موقع ها هم درست مثل حالا خیلی فکر میکردم٬ خیلی با خودم سر همهی مثائل درونی و بیرونی کلنجار میرفتم٬ ولی هیچ وقت زندگی برام اینقدر تلخ نبود ... اینقدر با سرنوشت مشکل نداشتم ... همه چی اگه هم حل نمشد به هر حال زخما اینقده عمیق نبود ...