...

بعضی وقتا پیش میاد که آدم روایت زندگی خودشو از زبون دیگرون میشنوه :
يه جورايی همه چی داره خيلی بد پيش می ره. ولی يه چيزی رو خوب می دونم. اونم اينه که اگه بخوام لی لی به لالای اين ماجراها بذارم سر از يه ديوونه خونه رسمی در ميارم. خلاصه که بايد باز بزنم به کوچه علی چپ. انتظار زيادی هم نبايد داشته باشم که فهميده بشم. خوب که فکرشو می کنم می بينم همونطوری که از نظر من خيليا ديونه ويا احمق هستن، منم از نظر خيليا ديوونه ويا احمق (و يا هردوش) هستم. برای همين به بقيه هم بايد حق داد. نبايد اينقدر لوس تيتيش مامانی باشم. فقط کاشکی اينهمه همه چی قاطی پاتی نشده بود. کاشکی همه چی باهم سرم خراب نمی شد. سخته اينجوری.

پ.ن. هنوز پام رو خونه نذاشتما ... میبینی تو رو خدا !! به زور میخوان منو بر دارن ببرن با خودشون شمال که زیادی به هم نپرن !! یکی دو تا هم که نیستن !! واقعاً که :|