الف گفت: « یکی از خوبیهای سفر همینه . آدم با یکی که همراه میشه کم کم باهاش همراز میشه . هیچی تو زندگی برای من با ارزشتر از کتابام نیست. برای همین الان فقط دلنگران اونام. چطوری بهتون بگم ٬ همیشه موقع سفر دچار یه وسواس فکری میشم. بهم نخندین . یه موقعهایی فکر میکنم کسایی به فکر همین هستن . همین که وقتی ازشون دور شدم ٬ اسممو ار رو کتابام خط بزنن و اسم خودشون رو بنویسن . »
ب به جاده نگاه کرد که سیاه بود و باریک و دور و پریده بود: « این حسو منم دارم . حس چندان بیربطی هم نیست . نمیشه دلواپس حفظ ارزشهایمون نباشیم. همین چند لحظه پیش صدای قفل اتاقم رو شنیدم . یه کسی اومد تو اتاقم ٬ رفت طرف گاوصندوق . داشت باهاش ور میرفت. آخه مدالامو اون تو گذاشتم. شما فکر میکنین کسی بتونه درشو واز کنه بدون اینکه کلیدشو داشته باشه و یا رمزشو بدونه ؟ »
الف به کتاب رنگ و رو رفتش نگاه کرد و ابرو بالا انداخت : « تا چه آدمی باشه . اگه به قدر کافی هم وقتشو داشته باشه هم همتشو بالاخره وازش میکنه . گاوصندوق هم که باشه آخرش دست ساز آدمیزاده .»
چشمان ب برق زد و به بیرون نگاه کرد. بیابان ٬ لخت و خالی در هرم گرما موج میزد. « کاش ٬ کاش میشد برگردم ! ولی چطوری ؟ یه ماشینم ندیدم که از این ورا رد شه . دلم یه جوریه . انگار دارن توش رخت میشورن.»
.
.
.
پ.ن. « همسفران » رو وقتی تو نوشتههای قدیمم پیدا کردم خیلی حال کردم. الان اگه میخواستم داستان کوتاه بنویسم از این بهتر نمتونستم.