ماریلا گفت: « ظاهراً دیگر مثل گذشته پر حرفی نمکنی آنی . تازه ای جملات بزرگ و گنده و جدی نیز استفاده نمیکنی. ببینم ٬ چه بلایی سرت آمده ؟ چرا تغییر کردهای ؟ »
آنی سرخ شد و کمی خندید. او کتابش را زمین نهاد و با قیافهای رویایی به بیرون پنجره خیره شد. انگشتش را به چانه زد و با قیافهای اندیشناک پاسخ داد : « نمیدانم٬ دیگر زیاد دوست ندارم حرف بزنم. به نظرم قشنگتر میآید که انسان افکار عزیز و دوست داشتنی خود را در قلب خویش نگه داشته همچون گنجینهای گرانبها از آنها نگهداری کند. زیاد خوشم نمیآید کسی به افکارم بخندد و یا در مورد آنها به شگفتی بیفتد. تازه٬ نمیدانم چرا اما دیگر از کلمات گنده و بزرگ خوشم نمیآید . واقعاً جای افسوس است ٬ این طور نیست ؟ خصوصاً حالا که بزرگ شدهام و در صورتی که بخواهم ٬ میتوانم در کمال آزادی و آگاهی از آنها استفاده کنم٬ این طور نیست ؟ از بسیاری جهات جالب است که انسان متوجه بزرگ شدن خود میشود . اما آن قدر ها هم که فکر میکردم سرگرم کننده و بامزه نیست ماریلا . آن قدر چیز برای آموختن هست٬ آن قدر کار برای انجام دادن و فکر برای اندیشیدن هست که اصلاً فرصت برای استفاده از کلمات و واژههای بزرگ و شاعرانه نمیماند. »
از وقتی که آنی داره بزرگ میشه ٬ از وقتی که داره مدرسش رو عوض میکنه یه جوری شده ٬ ولی خب دست خودش که نیس . هنوزم دوسش دارم ٬ همه جورش رو دوس دارم :>