ب گفت: « بالاخره راننده این اتوبوس شمایین . بجز شما که کسی رانندگی بلد نیست . »
ج گفت: « شما دارین جرّ میزنین ... چی میخواین ؟ حرف آخرتون رو بزنین ... شرط و شروطی دارین ؟ »
راننده بلند شد و به نرمهی خاک روی شیشه دست کشید: « تا حالا تونستم از این به بعد نمیتونم ... حرف اول و آخرم همینه ... دیگه نمتونم باور کنید ٬ دیگه نمتونم . »
ش داد زد: « شما حق ندارید با ما این کار رو بکنین. اگه نمیتونستید چرا ما رو تا اینجا آوردین ؟ »
راننده روی صندلی کنار در نشست و گفت: « یادم نمیاد به کسی قولی داده باشم . واسه این میروندم که خودم رو پشت فرمون میدیدم . میتونستم مثل یکی از شما یه مسافر باشم نه یه راننده . به هر حال دیگه فرقی نمیکنه کی چی کاره بود و کی باید چی کار میکرده . من میرم . » در را باز کرد و پیاده شد .
الف گفت: « بنبست . بالاخره به بنبست رسیدیم ... »
-- بخشهایی از داستان همسفران خودم :>