...

همین‌جوری ... نقل از آبی کوچک آرامش ...

« ديشب که بهم گفت به زودي ازدواج ميکنم بدون اينکه از چراي گريه ام مطمئن باشم همينطور که باهاش حرف ميزدم سيل اشکم سرازير شد . دلش هوس " red winston" کرده بود و براش آوردم . گفت دلم نمياد سيگاري رو که تو بهم ميدي دود کنم گفتم بهتر که دود ميشه و ميره و چيزيش نميمونه مثل خود من .مثل تمام دوستيهايي که دود شدند و نموندند. هميشه با هم راحت بوديم و هيچوقت بهم نگفتيم که چقدر همديگر رو دوست داريم . براي من تنها مردي بود که خوب منو شناخت و ميتونستم خودم باشم در مقابلش . گفتم خدا کنه زنت ترک سيگارت بده آخرش خودت رو ميکشي با اينطور سيگار کشيدن گفت اونهم سيگاريه ديگه اميدي نيست .
نداشتنش برام خيلي سخته چون هميشه داشتمش حتي وقتي از هم بي خبر بوديم توي تمام اين سالها که دور ميشديم و دوباره نزديک هر دو ته دلمون ميدونستيم که هيچوقت همديگر رو فراموش نميکنيم . هميشه ميدونستم که منو با ارزشتر از اون ميدونه که دروغهاي عاشقانه اي رو که به تمام دختران ديگه ميگه به من بگه و عشقش بهم اونقدر بزرگه که نميخواد با اون جمله ها خرابش کنه . »

دیگه کم‌کم جدی جدی دارم تصمیم می‌گیرم سیگاری شم.