...

« من همان انگشت بودم ،
تو همان دست،
که بين من و بازوي زندگي بود ،
و مرا به باقي بودنم مي بست.

وقتي رفتي از خودم پرسيدم،
زور بازو بود که دست را شکست؟
يا حسادت يک انگشت کوچک،
که من چه بند بند بودم و تو چقدر يکدست... »