الان چشمام رو بستم ٬ تو یه بیابون نشستم ٬ یه بیابون بزرگِ بزرگِ بزرگِ خالی از همه چی . با عصام یه دایره دور خودم کشیدم ٬ دارم فکر میکنم ... آخه ؟!! ... مگه ؟!! ...چی ؟!! خب که بعد ؟!! اصلاً کلاً چرا چی که خب چی ؟!!
و ندا میآید : زندگانی سیبی است٬ گاز باید زد با پوست ...
چشمانم سیاهی میروند ... این پوست کشیدهی شب چه زمخت است لاکردار .. کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد ؟!
دیر است ... ولی هنوز درختان حماسی کوشند ؟! باید امشب بروم ... اما ...
.
.
یک نفر باز صدا زد: الهام ... گوسفندهایم کو ؟