...

«‌ ... پلک‌هایش را که بست ٬ سرش سنگین شد. غلت کوتاهی زد . دقایقی بعد آهنگ یکنواخت نفس‌های ممتد و کوتاهش فضای اتاق را تسخیر کرد. کلاغ هنوز بر جای خود بود و به مرد نگاه می‌کرد. جستی زد و کنار پنجره پایین نشست. حرکت بال‌های او آرام بود . آرام و مطمئن . گویی هرآنچه درون اتاق است در اختیار اوست . کمی جلوتر رفت . خرناسه کوتاه و رگه دار نفسهای مرد که هر لحظه بلندتر می‌شد نیز نمی‌توانست از جسارت جانور بکاهد. کلاغ پایینتر آمد . به کف اتاق که رسید خیلی آرام جلو آمد. به سمت نزدیکترین پایه‌ی تخت رفت . حرکت کلاغ بر بدن خفته و سنگین مرد آرام بود. مرد تکانی خورد . کلاغ بر جای خود ثابت ماند . مرد آرام شد و دوباره خرناسه‌هایش یکنواخت شد. کلاغ آرام سرش را از شکاف بین دو دگمه‌ی پیراهن مرد به بدن برهنه‌ی او رسانید. چند لحظه بعد مرد فریاد وحشتناکی کشید و از خواب پرید. چشمان ترسیده‌اش سراسیمه درون آینه را جستجو می‌کرد. دستها ٬ پاها و لبهایش میلرزید . فریاد دیگری کشید و بی‌اختیار به سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش دست برد. سینه‌ به عمق دو بند انگشت سوراخ بود و کلاغ پیر به آرامی داشت قلب مرد را می‌جوید . »