وداع
سکوت صدای گامهایم را باز پس میدهد.
با شب خلوت به خانه میروم.
گلهای کوچک از سگها بر لاشهی سیاه خیابان میدوند.
خلوت شب آنها را دنبال میکند٬
و سکوت نجوای گامهایشان را میشوید.
من او را به جای همه برمیگزینم٬
و او میداند که من راست میگویم .
و او همه را به جای من برمیگزیند ٬
و من میدانم که همه دروغ میگویند.
چه ٬ میترسد از راستی و دوست داشته شدن ...
صدای گامهای سکوت را میشنوم .
خلوتها از باهمیِ سگها به دروغ و درندگی - بهترند .
سکوت گریه کرد دیشب.
سکوت به خانهام آمد ٬
سکوت سرزنشم داد ٬
و سکوت ساکت ماند سرانجام .
چشمانم را اشک پر کرده است .
-- م. امید