و صداي نفسهايي که از سيمها ميگذرند تا لالاي تنهايي تو باشند ... و تو شهامتت در فروخوردن بغضت خلاصه ميشد ... که شکست. ميداني ... ميدانم که ميداني . عهدي نانوشته بودهاست بين ما که سقوط هميشه در تنهايي بيشتر ميچسبيد. که تو وقتي سقوط ميکني سنگيني حس دلنشين پوچ بودن را و تهي بودن را ... نه نه من درسم را ميخوانم . رياضي ميخوانم . زندگی هیچ و دیگر هیچ , ضربدر هیچ , به توان هیچ ... و من هر روز دوره ميکنم درسم را و هر روز مشتق ميگيرم* از زندگي و هر روز ... صداي نفسهايي که از سيمها ميگذرند تا لالاي تنهايي تو باشند هر شب ٬ و هر شب تاريکتر از هر ديشب ...