...

به نام خدا .
امروز روز خوب و زیبایی بود. هوا بسیار بهاری بود و من از این هوا (گفتم فقط هوا و نه آب و هوا !!) لذت بردم . از آنجا که روزهای خوب پایان‌های خوبی ندارند من قبل از پایان روز تصمیم گرفتم که وبلاگ خودم را آپ‌دیت کنم که خوب باشد. امروز من ساعت سه‌ونیم از خواب بیدار شدم. تراورت قبل از من بیدار شده بود و توی دستشویی بود پس من کمی پشت دستشویی معطل شدم. الیزابت به من می‌گوید تو چرا آشغال‌ها را نمیبری بریزی بیرون - چون من یک هفته‌است هر روز مسؤولیتم را پشت گوش انداخته‌ام - و من باز هم می‌گویم امشب می‌برم ! این اولین چیزیست که امروز به آن اندیشیدم. بیرون یک پرنده آواز می‌خواند. این پرنده هر روز همین ساعت شروع به چه‌چه میکند و من گمان می‌کنم عاشق است و برای درختان آواز می‌خواند. شاید هم دارد با خودش آدم‌فروش را زمزمه می‌کند که اگر این‌طور باشد عجب زمزمه‌اش بلند و دل‌انگیز است. شاید او هم روزی به عشقش برسد هر چه باشد بهار آمده است و بهار فصل جفت‌گیری پرنده‌های عاشق است (مطمئن نیستم البته). امروز کلی باران بارید. همانا من هوای بارانی را دوست می‌دارم. من از خیس شدن زیر باران لذت میبرم و به یاد دارم مادرم همیشه مرا دعوا و توبیخ میکرد از این بابت . از شما چه پنهان قبل از خواب کمی هایده گوش کردم و به راننده‌های کامیون که تمام طول جاده هایده و حمیرا و شکیلا گوش میدهند فکر کردم. آنها چگونه تمام راه را بدون گریه کردن رانندگی میکنند ؟ من یه کم که گوش میکنم دلم میگیرد. من مطمئنم که هایده اگه کمی لاغرتر بود من عاشقش میشدم و صد البته هایده بهتر از بریتنی اسپرز میباشد. ولی از یک سو من خوشحالم که هایده چاق است چرا که با احسان سر او دعوایم نمیشود چون احسان عمری از آدم چاق خوشش نمی‌آید.

(ادامه...)

افسوس که هایده مرده است و من باید فکر دیگری برای خودم بکنم. بعد از بیدار شدنم احساس میکنم باید خیلی چیز متفاوتی گوش کنم پس کمی آناتما و میوز گوش می‌کنم و کمی مطالعه می‌کنم تا بفهمم دیتا ماینینگ کلا چن منه . در پایان فهمیدم که آره بابا دیتا ماینینگ کلاً خیلی زیاد منه ! کمی که می‌گذرد به راه می‌افتم. من قرار مصاحبه دارم در یک مرکز مهم کاری که اگر به من کار بدهند خیلی خوش‌به‌حالم میشود. خوشحالم که اینها مثل اون شرکت آی‌بی‌ام دیگر از من نمی‌خواهند که گرین کارت داشته باشم تا به من کار بدهند. راهش دور است و من باید با اتوبوس بروم . در راه یک آقایی که کمی هم جوان بود با تک‌چرخه (دو چرخه نه بلکه تک‌چرخه ٬ از همان‌ها که تو فیلم ها دیده‌ایم) از کنار من رد میشود. من به او حسودی میکنم. چرا او باید بتواند بنشیند و پا بزند و از من سبقت بگیرد ؟ کمی بعد او جلوی من لیز میخورد و با کونش به زمین می‌خورد. من ابتدا دلم کمی خونک میشود و به او میخندم. کمی بعد من دچار ناراحتی شدیدی میشوم که به او خندیدم شاید یک روز من هم با کونم خوردم زمین و مطمئناً خیلی بد است در آن شرایط کسی به من بخندد. ولی می‌دانم که او خنده‌ی مرا ندیده‌است و بدین ترتیب کمی وجدانم آرام‌تر میشود. به اطراف نگاه میکنم و همه جا را زیبا میبینم و خداوند را شکر میکنم که زیبایی های خلقت را خلق کرده و به من نعمت بینایی داده که ببینم. بهار فصل قشنگی‌ست. درست است که ما اینجا اقیانوس نداریم و استنلی پارک نداریم ولی برای پیدا کردن زیبایی استعداد‌های خودمان را داریم . من به قایم‌موشک بازی راکون‌ها و سر و صدای برگ درختان زیر باران فکر می‌کنم وسعی میکنم از آنها لذت ببرم. کمی هم مانند آنی اسم‌های عجیب و غریب برای خیابان‌های اطراف یونیون اختراع میکنم ولی به زودی یادم میرود . هرچه فکر میکنم اسمی که روی آن باریکه راه جلوی یونیون ت اخیابان جان از زیر شکوفه‌ها می‌گذشت و صبح اختراع کردم یادم نمی‌آید. آه که من چه کودنی هستم ولی مهم نیست در عوض چشم‌هایم سبز است. این به آن در. میدانم که ربطی ندارد ولی این بی‌ریطی خودش میتواند جالب برانگیز ناک باشد. در ایستگاه اوتوبوس کلی معطل میشوم آخر این آمریکاییهای الاغ از خودمان بدترند ! اتوبوس بیست دقیقه دیر میکند و من نگران هستم که دیر برسم . من کلی خیس شده‌ام. در ایستگاه اتوبوس یک دختر هندی دل از من می‌رباید و من قند توی دلم آب میشود . وقتی میبینم که سوار همان اتوبوسی میشود که من سوارش میشوم غمگین میشوم چرا که من همیشه وقتی دلم ربوده میشود ابتدا کلی غمگین میشوم. ولی در ایستگاه بعدی او پیاده میشود و من دلم را از او پس میگیرم آخر خیلی زود پیاده شد و اصلاً کار خوبی نکرد. من کلاً تصمیم گرفته‌ام دل به کسانی که زود پیاده میشوند و همراه خوبی نیستند نسپرم. طبق معمول برای اینکه مثلاً خیلی هم هیز نباشم و اعتدال را رعایت کنم دونه‌دونه‌ی پسرهای اتوبوس را وارسی میکنم و ریخت و قیافه‌شان را از نظر میگذرانم . من کشف کرده‌ام که همه‌ی آدم‌ها چه پسر چه دختر چه پیر و چه جوان جالب هستند حتی از دور و فقط از قیافه. کافیست کمی قدرت تخیل خودم را به‌کار بگیرم و زندگی‌ آنها را تجسم کنم با آن قیافه‌هایشان. این یک سرگرمی جدید من است. من همچنان به قیافه خوانی عادت دارم . مثلاً امروز یک دختری که فقط بیست ثانیه دیدمش را متوجه شدم که فرم صورتش کاملاً شبیه مهیا‌ی توی مونترآل میماند در حالیکه چانه‌هایش اصلاً اون شکلی نبود و بیشتر به سمیه رفته بود. آه که من دلم برای سمیه‌ و حاجی بسیار تنگ شده است . در کلاس سالسا یک دختره هست که خوشگل‌ترین دختر کلاس محسوب میشود و خیلی شبیه سمیه می‌باشد ولی سمیه خیلی بهتر از او بود. یادش بخیر آن دفعه ایکه ما را بردن حراست دانشگاه چون سمیه‌ با کارت من وارد دانشگاه شده بود و قبلش هم شیطنت زیادی کرده بود. آقای نگهبان به آقای حراست گفت این آقا (من) دختر آورده است دانشگاه . من خندیدم و آقای نگهبان و آقای حراست خودشان فهمیدن چه سوتی ای داده‌اند و سمیه خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد. ای سمیه‌ حاجی را از طرف من ببوس چه که هوا بهاری و اینا ! داشتم می‌گفتم که بدی دخترها اینست که از ابروهایشان نمیشود هیچ‌چیز فهمید چون زیاد دست‌کاریش میکنند. من در مورد شخصیت و رفتار شناسی آدم‌ها از روی چشم٬ ابرو ٬ چانه و بینی آنها مطالعه‌ی زیادی کرده ام در قدیم و یادم هست که ابرو خیلی چیز خوبی بود ولی حیف که دخترها همه ابروهایشان را ور میدارند. در راه هیچ پیرمردی توی اتوبوس دیده نمیشود. من فکر میکنم که پیرمردها و پیرزن ها میتوانند خیلی جالب‌تر و جذاب‌تر از بچه‌های کوچک باشند اگر به دیده‌ی بصیرت بنگریم ! همانا من یک سرگرمی جدید کشف کرده‌ام. گاهی به آدم‌های غریبه خیره میشوم طوریکه به خودشان شک میکنند. خیلی حال میدهد چون انگاری با خیره شدن از تو میترسند. در ایران خیلی هم اینگونه نبود بلکه فکر می‌کردند تو یا خیلی توی هپلوتی یا آنکه داری هیزی میکنی ولی اینجا واقعاً هیچ‌کس نگاه خیره و مستقیم را تحمل نمیکند و همه از آن میترسند. خیلی تجربه‌ی جالبی بود. من با یک ربع تاخیر به محل کار و مصاحبه میرسم . آه که آنجا چقدر دور بود و من اگر قبول شوم باید با ماشین بیایم و خست نکنم و اتوبوس را فراموش کنم. با زحمت اتاق مصاحبه را پیدا میکنم. مرا چقدر تحویل گرفتند ! نمیدانم در رزومه‌ام چه نوشته بودم. کاش به من کار بدهند وگر نه من در تابستان گرسنه خواهم ماند. مصاحبه که تمام میشود من دوباره برمیگردم. در راه به بلوک ۱۹ اکباتان فکر می‌کنم و بارانی که وسط تابستان آمد. وقتی میرسم به یونیون میروم و پیتزای ایتالیایی میخورم. به خانه برمیگردم و ابتدا آشغال‌ها را میبرم و در آشغال‌دانی کنار خونه‌ی سارا این‌ها می‌اندازم تا الیزابت امشب دیگه مرا بازخواست نکند. کلا خوب نیست یک ضعیفه زیاد به آدم گیر بدهد هرچند احتمالاً امشب میگوید چرا ظرف‌ها را نمیشوریم چون هیچ‌ظرف تمیزی برایمان نمانده و او به قاشق و چنگال‌هایش احتیاج دارد . آه که کار‌های خانه هیچ‌وقت تمامی ندارد. خوشبختانه دریک که همانا بی‌اِف لیز (یا همان الیزابت) هست خود نیز مثل ما برای فردا تمرین‌های سنگین ماشین لرنینگ دارد و میتوانم توجیحش کنم که من امشب بابام درومده و به من گیر نده . بالا که می‌آیم رضا برایم توضیح میدهد که کامپیوترش را درست کرده است. رضا واقعاً یک نابغه است. او توانسته کشف کند که یکی از ۱۶ آی‌سی‌ رَمِ کامپیوتر خراب بوده و درست آدرس‌دهی نمیشده و حتی کشف کرده کدام‌یک بوده آن آی‌سی معیوب . او این کار را با ترفند‌های جالبی انجام داده و از هلپ آن‌لاین میکروسافت کلی استفاده کرده و به این نتیجه رسیده که میکروسافت خیلی احمق و خر است (البته در این مورد زحمت زیادی کشیده ٬ خودش هم این‌را فهمید) . کاش من هم مثل رضا خیلی باهوش و نابغه بودم . افسوس که من خنگ‌تر از این حرف‌ها هستم. خوشحالم که مشکل دیسپلی لپ‌تاپ من با نصب درایور قدیمیش حل شد وگر نه من که از کار‌های رضا بلد نبودم. حتماً لپ‌تاپم را می‌فروختم و یکی دیگر میخریدم اگر مشکلم ادامه پیدا میکرد. من هوس قلیان کرده‌ام. میروم و قلیانم را چاق میکنم. من دلم برای رستوران روبروی دانشگاه صنعتی‌امیرکبیر تنگ شده است . همان سفره‌خانه‌ی سنتی را میگویم. ولی کاری نمی‌توانم بکنم. شاید همه‌اش تقصیر من است. دو روز است هر کاری میکنم تلفن‌ها کار نمیکنند. من در خانه به اتاقم عطر کلینیک هپی میزنم تا بوی خوش بدهد. ای کاش پرنده‌ها هم‌اکنون هم آواز می‌خواندند. همانا من همینک به یک آهنگ احتیاج دارم که نمیدانم کدام آهنگ است. کاش من میدانستم هم اکنون چه باید گوش کنم. همانا من باید کلی تمرین و پروژه بنویسم. همانا من باید کلی تلفن‌های بد بزنم و همه مال امشب هستند. میدانم که یک روز خوب هیچ‌گاه پایان خوبی نخواهد داشت . به هر حال خوشحالم که قبل از شب وبلاگم را نوشتم. همانا امشب باز هم با دختر سرطانی سر خواهم کرد و امیدوارم کم‌تر گریه کند. من از گریه کردن دختر‌ها خیلی خوشم می‌آید چون خیلی ناراحت میشوم . کلاً عمه میگوید من خلم هرچیز که مرا آزار دهد یک‌جوریایی خوشم می‌آید. من از اینکه به جای دری‌وری نوشتن وب‌لاگ اینگونه نوشتم خوشحالم . من هوس کرده‌ام سیگار بکشم ولی اگر در خانه سیگار بکشم کار بدی کرده ام و رضا حتماً دعوایم خواهد کرد. من تصمیم دارم که امشب به هر قیمتی هم که شده غذایم را نسوزانم و با سس تازه‌ای که درست کرده‌ام شام خوبی بخورم. کاش من بتوانم سرانجام غذایم را نسوزانم. این کم‌کم یکی از آرزوهای دست نایافتنی من شده است. شوهرم می‌گوید اگر روزی بتوانم غذایم را نسوزانم برایم آستینش را بالا میزند. به گمانم دخترم زود‌تر از من آشپزی را یاد خواهد گرفت و به خانه‌ی بخت خواهد رفت هرچند مادرش می‌گوید دخترش را به هیچ‌کس نمیدهد ولی من فکر می‌کنم اگر سمیه و حاجی یک پسر شیطون بیاورند میتوانند مارا مجاب کنند که دخترمان را برای پسرشان بگیرند. اگر هم نشد و دخترمان مثل بعضی‌ها لزبین از آب درنیامد عیبی ندارد خودمان برایش یک پسر می‌آوریم که بروند و خوش باشند. آه گرسنه‌ام که میشود یاد غذای سوخته‌ می‌افتم دوباره . کاش خدا مرا اینقدر خنگ و بی‌استعداد نمی‌آفرید. آخر دانستن انواع و اقسام روشهای کلاسترینگ و کلاسیفیکیشن و اسوسی‌اِیشن ماینینگ و انواع روشهای پراببیلیستیک به چه درد میخورد وقتی آدم گرسنه‌اش هست و غذایش سوخته ؟

در پایان از همه‌ی شما خوبان و مهربانان که وبلاگ مرا می‌خوانید و به من سر میزنید همانا متشکرم و از اینکه ممکن است سرتان را درد آورده باشم معذرت می‌خواهم. به نظر شما آیا من طوریَم نشده‌است ؟