...

چن وقتیه که وقتی از یه پل رد میشم پشت سرم خرابش نمیکنم . خیلی بده . بوی ترس میدم . ترس یعنی مرگ . مرگ خوبه ولی به شرطی که خودت انتخابش کنی . خودت تصمیم بگیری . خودت تا تهش بری ٬ خون رو ببینی و بخندی ٬ به شرطی که وقتی میمیری نیشخند بزنی . یه چیزایی پشت سرم جا مونده که باید خرابشون کنم ... این عقب عقب نیگاه کردنا یعنی ضعف . من ضعیف نیستم . دیوونه شاید ٬ ولی ضعیف نه . همممم . پاک کردن صورت مسأله شجاعانه ترین راه‌حله . همیشه بوده . حل مسأله نباید اونقدر سرت رو گرم کنه که مسأله‌های جدید رو نبینی . دوست ندارم وقتی پشت سرم رو نیگاه میکنم که مطمئن شم راه برگشت رو هنوز گم نکردم از جلو بخورم و مسیرم رو گم کنم . باید پشت سرم رو پاک کنم ٬ حتی اگه جلو روم راهی نباشه . دوباره رفتن یه مسیر اشتباهه . هیچی رو نمیشه از اول شروع کرد باید بمیری تا دوباره به دنیا بیای . خودت بمیر ٬ نذار جونت رو بگیرن .... به آینه نیگا میکنم ... میترسم ٬ من از خودم میترسم .. دیوونه‌م ا !
نمیدونم ٬ شاید همه‌ی اینا هم یه وسوسه‌ی دیگه‌ست ... وسوسه‌ی منِ وسوسه‌گر ... من کدوم منمم الان ؟ این خیلی سؤال مهمیه فکر کنم .