...

بی ربط اندر بی ربط تر !

هممم ٬ چهار سال اینجوری بود که با احسان یک هفته که حرف می‌زدی میتونستی مطمئن باشی که بعد از یک هفته بازم منظور تو رو نفهمیده و چیزی که تو کله‌ش هست رو تو نمیتونی عوض کنی و خودش باید ٬ خودش به نتیجه برسه . با حجت یه کم راحت تر بود ٬ میتونستی مطمئن باشی که اگه یه هفته خودتو خفه کنی و هی واسش توضیح بدی بالاخره منظور تو رو میگیره و حرفت رو میفهمه و خلاصه درک متقابل !! با میثم ؛ همم از همه بهتر بود ٬ اینجوری بود که فقط کافی بود دو کلمه ( فقط دو کلمه ! ) حرف بزنی ٬ دیگه اون تا تهش رو خودش میخوند و میتونستی مطمئن باشی لازم نیست چیز دیگه ای بگی و هیچ وقت هم به روت نمیاورد که فهمیده ٬ باید میثم باشی تا بفهمی میثم یعنی چی :) باحسن هم اینجوری بود که کافی بود ده دقیقه باهاش حرف بزنی ٬ بعد میتونی مطمئن باشی که خودت هم دیگه نمیدونی چی می‌خواستی بگی و اصلاً تو کلت چی میگذره ! طبیعتاً حسن در این شرایط هرچی دلش میخواست به کلت قالب می‌کرد :) اینا رو گفتم که بگم ٬ امان از دست پلیسا که حق فایربریگید ها رو خوردن !! دیدی همقطار ؛ عمری اون شبا که داشتیم با هم بیناموسی میکردیم تو اون اتاقه چهار تایی میزدیم تو سر هم فکرش رو میکردی دو سال دیگه پلیسا بشن چهار تا ٬ ما آتشنشان‌ها هنوز آتشنشان های فضایی باشیم ؟ اصلاً همش تقصیر حبیبیه مگه نه ؟ اگه اون روز منو خواب نکرده بود که کارما به اینجا نمیکشید ٬ میکشید ؟