وقتی حافظ به جای فال حال میگیره :
« سخن در پرده میگـويم چو گل از غنچه بيرون آی
که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی » ...
ز کــوی يــار مـــیآيـــد نــســيــم بـــاد نــوروزی
از ايـن بـاد ار مـدد خواهـی چراغ دل برافـروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
کــه قـارون را غــلـطهــا داد ســودای زرانــدوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
کـه زد بـر چـرخ فـيـروزه صـفـيـر تــخـت فـيـروزی
به صـحـرا رو که از دامن غـبار غـم بيـفـشانی
بـه گـلـزار آی کـز بـلـبـل غـزل گـفـتن بـيـامـوزی
چو امکان خلـود ای دل در اين فيروزه ايوان نيست
مـجـال عيش فـرصـت دان به فيروزی و بهـروزی
طريق کام بـخشی چيست ترک کام خود کردن
کـلــاه سـروری آن اسـت کـز ايـن تـرک بـردوزی
سخن در پرده میگـويم چو گل از غنچه بيرون آی
که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی
نـدانـم نـوحه قـمری به طرف جـويـباران چيست
مـگر او نيز همچـون من غـمی دارد شـبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عيبش
خـدايـا هـيــچ عـاقــل را مـبـادا بـخـت بــد روزی
جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشيـن ای شمع
که حـکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بـيا ساقی که جـاهل را هـنيتر میرسـد روزی
مـی اندر مـجلـس آصف بـه نوروز جلالی نوش
کـه بخـشد جرعه جامـت جهان را ساز نوروزی
نـه حافظ میکند تنـها دعـای خـواجه تورانشـاه
ز مـدح آصـفـی خواهد جهـان عـيدی و نـوروزی
جـنـابش پـارسـايـان راسـت مـحـراب دل و ديده
جبينش صـبح خيزان راسـت روز فتح و فـيروزی