...

فکرشو بکن . الان صد سال پیشه . نه دویست سال . نه خیلی سال پیشه . یه کارناوال ٬ کلی آتیش ٬ کلی آدمای ساده و دهاتی . کلی رقص خیابونی . جشن . خنده . آهنگ . یه سری دست میزنن ... همه چیز قشنگه . همه چیز خیلی قشنگه . خیلی ... ولی ...

یه نفر کنار راه گوشه‌ی سنگفرش خیابون نشسته و داره نگاه میکنه . یه نفر اون گوشه غمگینه . دستش رو زده زیر چونش و داره به آدمایی که رها و ساده دارن میرقصن نیگا میکنه . داره به آدمای عاشق و خوشبخت نیگا میکنه . برق آتیش هم افتاده تو چشماش و روشنش کرده . چشماش خیلی خوشگل شده . خیلی .

همه چیز خیلی قشنگه ولی یه نفر گوشه‌ی خیابون نشسته که غمگینه . دلش میخواد برقصه ... برقصه .. برقصه .. از خودش جدا بشه بشه بره کنار آتیش و ساز و سوت جمعیت چشماش رو ببنده و برقصه و برقصه و برقصه تا خسته بشه ... بعد ... گریه کنه گریه کنه گریه کنه ...

هی هی هی ... یه نفر اون گوشه غمگینه ...

(2.1 mg)