خب ٬ نمیدونم نوشتن این ماجرا تو وبلاگ کار درستی هست یا نه ٬ ولی به هر حال ...
قصه از اونجایی شروع شد که عروس و دوماد خوشبخت ما ٬ که تازه 10 ماه هم نبود که عقد کرده بودن که هنوز عروسیم نگرفته بودن ... کامبیز رفت٬ ... مرد .
- دیروز خونهشون بودیم . کمد لباساش رو مرتب میکردیم.
: خب ؟
- لباس مشکیش رو درآورده بود میخواست ببخشه بره .
: خب ؟
- من گفتم این کار رو نکنه . گفتم شاید فردا یکی افتاد و مرد ٬ لازمت میشه .
: پس نبخشید .
- آره ٬ فرداش یکی مرد .
.
.
- تعریف کن.
: مطمئنی ؟ شاید فقط یه خواب بوده ٬ شاید نباید بگم . شاید وقتی که باید میگفتم نبودی پس باید فراموش کنم ..
- بگو .
: اون روز رو یادته دیگه ؟ اون لباس مشکی ٬ اون جمله ٬ اون اتفاق ..
- آره ٬ میخواست ببخشه ٬ گفتم نکنه این کار رو ٬ گفتم شاید فردا یکی افتاد و مرد لازمت میشه ...
- خب ؟
: من خیلی خسته بودم ٬ یه جور زیادی . دراز کشیده بودم . بعد هنوز خوابم نبرده بود . ولی بیدارم نبودم .
: همهش داشتم به این حرف تو فکر میکردم . که گفتی نیگهش دار .
- آره گفتم فردا یکی میمیره لازمت میشه ٬ نبخش.
: شاید فردا یکی افتاد و مرد ... لازمت میشه .
: آره همین .
: همین جوری داشتم فکر میکردم . بعد یه جور بدی بود دیگه . میترسیدم . میفهمی خودت دیگه .
: بعد فکر کنم خوابم برد . شایدم هنوز بیدار بودم. بعد یعنی اینجا مرز خواب و بیداریش قشنگ قاطی شده بود. شایدم داشتم خواب میدیدم که بیدارم . یا بیدار بودم ولی مثل خواب و مرده ها بودم. نمیدونم دقیقاً چی شد. ولی ..
- خب ؟ ولی چی ؟
: الان دقیقاً یادم نمیاد ٬ ولی کلیتش اینجوری بود که ٬ با یکی داشتم حرف میزدم . آشنا بود. یادم نیست کی ٬ یادم نیست چه حرفی ..
: ولی یه هو ... یادم نیست سر چی بود ٬ یادم نیست واسه چی گفتم اینو ولی ...
- خب ؟ بگو نترس.
: ولی یه هو برگشتم گفتم کسی چمیدونه ٬ شاید تا فردا من مردم اصلاً .
- همهش رو گفتی ؟
: آره ٬ بعد همینکه این جمله تموم شد ٬ یاد حرف تو افتادم (تو خواب).
: بعد یه هو یخ کردم ٬ عرق کردم ٬ ترسیدم ... مثکه رنگم خیلی پریده بود یه هو ٬ طرفم ترسید .
: گفت چی شده ؟ ولی لال شده بودم . هیچی نمیتونستم بگم . آخه چی میگفتم ؟ همه چی عوض شده بود یه هو.
: نمیدونم من عوض شده بودم یه هو شاید. ولی دیگه همه چی یه جوری بود . من هیچی نمیتونستم بگم . حرف نمیتونستم بزنم . بهم الهام شده بود که تا فرداش میمیرم .
: بعد داشتم فکر میکردم که من نباید اون جمله رو میگفتم . هر کی اینجوری بگه طلسم میشه تا فرداش میمیره .
- * نه .
: آره . همه چی واقعی بود. همه چی شفاف بود . میفهمیدم . مطمئن بودم . یقین داشتم ٬ حس میکردم ..
: بعد دویدم که از اتاق برم بیرون و فرار کنم . نمیدونم از چی ولی میخواستم فرار کنم .
: بعد یه اتفاقی افتاد که من داشتم میمردم یادم نیست چی بود . همونجا دم در اتاق .
: ولی به من که رسید صبر کرد نمیدونم شایدم من پرت شدم ٬ آره فکر کنم یه چیزی بهم خورد که بعدش من پرت شدم . اینجاش اصلاً یادم نمیاد. شروع کردم به فرار کردن ! دیگه مطمئن شده بودم . فقط سعی میکردم بدواَم .
: همین جا بودم ٬ تو آمریکا .
- تو خواب مزخرف دیدی . بیخود بهش فکر نکن . خب ؟
: بعد هی میگفتم که نه ... میگفتم که نه ٬ من باید تا فردا فرار کنم . بعد تموم میشه
- هو ٬ با تواَم ! نمیمیری تو .
: نه ٬ باید تا آخرش رو بگم بهت . گوش کن فقط .
: اومدم از در برم بیرون . چراغ رو زدم ٬ برق گرفت منو . ولی پرتم کرد . منو چند بار تاحالا برق گرفته ٬ حتی بیمارستان هم فرستاده . میدونم چه شکل بدیه . یه بار که خیلی وحشتناک بود. فقط چند ثانیه بود که تو تنم مدار بسته درست شده بود ولی مثل یه عمر طول کشید. از اول بچگیم همه چیو دیدم. تا چند سال پیش و الانو . پیارسال بود . نمیدونم فیلمه رو دیدی یا نه ٬ یه جاش میگه که طولانیترین لحظهی زندگی شما اون لحظهی آخره . راست میگه . توش فرصت داری که همه چیو به یاد بیاری . همه چی مثل یه فیلم میاد و از جلوت رد میشه . من میدونم . همین جوری شد . بعد من با خودم داشتم صحبت میکردم . اون موقع رو میگم . داشتم میگفتم که دیدی اون روز این کار رو کردم ٬ کاش نمیکردم . میگفتم دیدی اون کارم نیمه تموم میمونه ٬ میگفتم دیدی فلان آرزوم آخرم آرزو موند ٬ بعد باخودم گفتم دیدی من مطمئن بودم که قبل از سی سالگی میمیرم ٬ دیدی دارم میمیرم بعد کلی چیز دیگه . جزئی ترین خاطرههای بچگیم رو روشن ِ روشن دیدم . الان نمیبینم دیگه اونجور فقط یادم میاد که تو اون چند ثانیه که تقریباً یه دقیقه شد همهی اینا اومدن و رد شدن . همه چیز شفاف بود. به خودم گفتم من الان دارم میمیرم . همه چیز داره تموم میشه ٬ به همین سادگی . خیلی سادهتر و ملموس تر و نزدیک تر از هر چیزی که تاحالا فکرش رو کرده بودم.
: خیلی هم آروم بودم و با خودم حرف میزدم و همه چیز میومد جلو چشمام و میرفت . ولی مامانبزرگم که خونه بود و منو میدید از صدای داد زدنم و از تکون خوردنمام اونقدر ترسیده بود که خشکش زده بود و نمیتونست بهم حتی دست بزنه . ولی من باورم نمیشد .
: به هر حال تو خواب همونجوری میخواست بشه . ولی نشد . فقط پرت شدم . همین . دیگه هیچی . یخ کرده بودم . نمیتونستم بفهمم داره چه اتفاقی میوفته . میدونستم که یه اتفاقی داره میفته ٬ ولی نمیفهمیدم چی . لرزم بود . بعد ..
: رفتم بیرون ... دویدم بیرون . همین که داشتم میدویدم تو خیابون یه هو یه ماشینه ترمز کرد . جلوی من . یعنی تا لحظهای که صدای ترمزش رو شنیدم نفهمیدم وسط خیابون بودم . وقتی که برگشتم دیدم جلوی پام نیگه داشته ..
: داشت بارون میومد ٬ یه جور بدی . شبیه بارونای اینجا که ترسناکه . من واستاده بودم و داشتم نیگاش میکردم .
: یه هو دوباره شروع کردم به دویدمن .
: دیگه بعدش یادم نمیاد ٬ فقط یادمه داشتم میدویدم . یادم نیست کجا ها ٬ یادم نیست چقدر ٬ فقط یه صحنه میدیدم که داشتم میدویدم . همین ...
: تا بیدار شدم . اومدم جلوی کامپیوتر. هنوزم میترسیدم . عرق کرده بودم . منگ بودم ٬ ترس نبود حسما .. منگ بودم . یعنی نمیدونستم الان خوابه یا بیداری یا چی . اون چی بود و اینا .
: بعد ..
: یه آفلاین داشتم . فقط یکی ! یادم نیست از کی . فکر کنم نمیشناختمش اصلاً.
: نوشته بود تو زندگیت رو دوست داری یا نه ؟
: خواستم بنویسم آره .
: خیلی خواستم ٬ واقعاً میخواستم . میخواستم بنویسم آره آره آره ...
: نتونستم .
: هیچی نتونستم بنویسم . نمیدونستم واقعاً . تا میخواستم بنویسم آره یه چیزی جلوم رو میگرفت .
- میزنمتا .. بسه دیگه ٬ ده .
: رفتم رو تخت . نشستم ٬ فکر کنم یه کم گریهم گرفت ولی گریهی خوب نبود .
- تو اصلاً بیخود کردی که خواب مزخرف ببینی . هیچم قرار نیست بمیری .
: آره میدونم . ولی نمیفهمم .
: ببین ٬ دیگه این جمله رو به هیچ کس نگو خب ؟ منم تصمیم گرفتم نگم .
- نمیگم .
: ولی میدونم که نمیشه . یه جا بالاخره از دهن آدم در میره .
: ببین ٬
- نه نمیبینم دیگه . تو هم بسه .
: بدترین تیکهش اونجا بود که آفلاینها رو دیدم . بعد خواستم بنویسم آه . ولی بازم نتونستم . اون خواب نبود. اون دیگه بیداری بود ٬ میفهمی ؟
- خوابه همهش مزخرف بوده . میفهمی ؟ با تواما . مزخرف بوده .
: ولی خودتم میدونی که مزخرف نبوده .
- نه نمیخوام ببینم .
: واقعاً خودتم فکر میکنی مزخرف بوده ؟
- آره .
: پس آفلاین بعدش چی بوده ؟ باید بعد این خوابه بیاد ؟
- چه ربطی داره .
: من نمیدونم چه معنی داره ٬ ولی یه معنیای داره ٬ که الان نمیفهمیم.
- تو چرا از همه چی معنی میخوای در بیاری اصلاً؟ هیچ معنیای نمیده.
: ولی به وقتش میفهمیم :)
- اه . عجب گاومیشیه ها ! معنی نمیده .
- نمیده
- نمیده
- نمیده ...
: باشه ٬ نمیده :)
- الکی داری میگی ٬ ولی من میدونم معنی نمیده .
: خب .
- خب ؟
: خب اگه معنی هم بده وقتی نفهمی معنی نمیده دیگه :) پس معنی نمیده .
- نخیر. اصلاً معنی نمیده .
- به فهمیدن و اینا هم ربطی نداره .
: ولی من میدونم این قضیه ربطی به مردن نداره ٬ ولی یه معنیی داره ..
: یه معنی خیلی ساده . اونقدر ساده که هیچ کس نمیتونه اونو بگه یا بفهمه .
- بسه دیگه .
: بسه دیگه :)
...