پیامِ سبز:
اون قدیم ندیما، یه بار خدا گفت بیا این بهشت مارو یه نگاهی بنداز ببین خوشت میاد یا نه. منم شال و کلاه کردم یه چند طبقهای تو آسمون صعود کردم ببینم چی به چیه، کی به کیه. همچین خوب جایی بود. یه جور خوبی آدم احساس خوشبختی میکرد، هیچی کم نداشتم. چند ماهی اتراق کردم و جاتون خالی کلی خوش گذشت. ولی خوب از اونجایی که اون درختی که آدم و حوا رو به دردسر انداخته بود هنوز سر جاش بود، خوب مارو هم به درد سر انداخت. با اردنگی انداختنم بیرون. گفتم آخه نامردها اقلا قبلش یه ندایی میدادین که این همون درخته، خوب منم سیب نمیخوردم. عقل دارم خوب، میفهمم. چند وقتی تو زمین بودم. خوب بود، آرامشش از اون بالا خیلی بیشتر بود ولی مزهی اون حس خوشبختی هنوز تو دهنم مونده بود. دوباره دست به دامن خدا شدم و کلی در باب اغفال شدگی و عدم آگاهی به ذات سیب ممنوعه براش سخنرانی کردم. فکر نکنم حرفهام رو قبول کرده بود. یا دلش سوخت، یا دید من بدجوری کنهم گفت باشه پاشو بیا. منم با کله رفتم بالا. باز یه مدتی به خیر و خوشی داشت میگذشت که تو یکی از گردشهام سر از باغ سیب در آوردم. بازم انداختنم بیرون. گفتم من که این دفعه به سیب دست هم نزدم آخه؟ گفت دفعه اول سیبْ ممنوعه، دفعه دوم باغش. دفعه سومی هم تو کار نیست، دیگه بهشت رات نمیدیم، پیله نکن که با عزراییل طرف میشی. گفتم خوب پس چرا نگفت کسی به من که اینجوریه قضیه؟ بیجواب. خلاصه دوباره برگشتم زمین. این دفعه دیگه میدونستم اون بالا رام نمیدن دیگه. همین پایین خوش بودم. ولی بازم مثل این بود که یه چیزی کم دارم. بیخیال شدم. تو همین زمین خوش بودم که خبر اومد یه سفینه میخواد بره ماه، یه مسافر کم داره، میری؟ گفتم برم اقلا ماه ندیده از دنیا نرم. اقلا درخت سیب نداره بندازنم بیرون ازش. همچین که اونجا پیاده شدم، یهو خدا اومد سراغم. گفتم بهبه رفیق قدیمی. این طرفها. گفت بهشت رو بازسازی و تجهیز کردیم، یکیو میخوایم بیاد تست و دیباگش کنه. گفتم درخت سیبه هست؟ گفت آره. پرسیدم هنوز ممنوعه؟ گفت نمیگم. گفتم یعنی چی که نمیگی، قانونها رو بگو، من بگم میام یا نه. گفت قانون رو که از اول وضع نمیکنم من، وقتی یه کاری انجام میدی اونوقت روش تصمیم میگیرم. گفتم اینجوری که دوباره منو چند روزه بیرون میکنی. گفت میای یا نه؟ دیدم این خدای ما که هر وقت حال کنه منو میندازه بیرون، از اون طرف هم خوب بالاخره بهشته و نمیشه ندیده گرفتش. حال فکر کردن نداشتم. گفتم آره، بزن بریم. و این داستان همچنان ادامه دارد ...
هر کی نفهمه من که میفهمم این ماجرا صد در صد واقعی ست :) ولی پیام جون میدونی ، چیزه ... هیچی اصلاً برو نوش .
اون قدیم ندیما، یه بار خدا گفت بیا این بهشت مارو یه نگاهی بنداز ببین خوشت میاد یا نه. منم شال و کلاه کردم یه چند طبقهای تو آسمون صعود کردم ببینم چی به چیه، کی به کیه. همچین خوب جایی بود. یه جور خوبی آدم احساس خوشبختی میکرد، هیچی کم نداشتم. چند ماهی اتراق کردم و جاتون خالی کلی خوش گذشت. ولی خوب از اونجایی که اون درختی که آدم و حوا رو به دردسر انداخته بود هنوز سر جاش بود، خوب مارو هم به درد سر انداخت. با اردنگی انداختنم بیرون. گفتم آخه نامردها اقلا قبلش یه ندایی میدادین که این همون درخته، خوب منم سیب نمیخوردم. عقل دارم خوب، میفهمم. چند وقتی تو زمین بودم. خوب بود، آرامشش از اون بالا خیلی بیشتر بود ولی مزهی اون حس خوشبختی هنوز تو دهنم مونده بود. دوباره دست به دامن خدا شدم و کلی در باب اغفال شدگی و عدم آگاهی به ذات سیب ممنوعه براش سخنرانی کردم. فکر نکنم حرفهام رو قبول کرده بود. یا دلش سوخت، یا دید من بدجوری کنهم گفت باشه پاشو بیا. منم با کله رفتم بالا. باز یه مدتی به خیر و خوشی داشت میگذشت که تو یکی از گردشهام سر از باغ سیب در آوردم. بازم انداختنم بیرون. گفتم من که این دفعه به سیب دست هم نزدم آخه؟ گفت دفعه اول سیبْ ممنوعه، دفعه دوم باغش. دفعه سومی هم تو کار نیست، دیگه بهشت رات نمیدیم، پیله نکن که با عزراییل طرف میشی. گفتم خوب پس چرا نگفت کسی به من که اینجوریه قضیه؟ بیجواب. خلاصه دوباره برگشتم زمین. این دفعه دیگه میدونستم اون بالا رام نمیدن دیگه. همین پایین خوش بودم. ولی بازم مثل این بود که یه چیزی کم دارم. بیخیال شدم. تو همین زمین خوش بودم که خبر اومد یه سفینه میخواد بره ماه، یه مسافر کم داره، میری؟ گفتم برم اقلا ماه ندیده از دنیا نرم. اقلا درخت سیب نداره بندازنم بیرون ازش. همچین که اونجا پیاده شدم، یهو خدا اومد سراغم. گفتم بهبه رفیق قدیمی. این طرفها. گفت بهشت رو بازسازی و تجهیز کردیم، یکیو میخوایم بیاد تست و دیباگش کنه. گفتم درخت سیبه هست؟ گفت آره. پرسیدم هنوز ممنوعه؟ گفت نمیگم. گفتم یعنی چی که نمیگی، قانونها رو بگو، من بگم میام یا نه. گفت قانون رو که از اول وضع نمیکنم من، وقتی یه کاری انجام میدی اونوقت روش تصمیم میگیرم. گفتم اینجوری که دوباره منو چند روزه بیرون میکنی. گفت میای یا نه؟ دیدم این خدای ما که هر وقت حال کنه منو میندازه بیرون، از اون طرف هم خوب بالاخره بهشته و نمیشه ندیده گرفتش. حال فکر کردن نداشتم. گفتم آره، بزن بریم. و این داستان همچنان ادامه دارد ...
هر کی نفهمه من که میفهمم این ماجرا صد در صد واقعی ست :) ولی پیام جون میدونی ، چیزه ... هیچی اصلاً برو نوش .