...

همه خرت و پرت هایم را که زیر و رو می‌کنم ، می‌بینم از سال آخر دبیرستان فقط یک عکس دسته جمعی دارم، از همه سال آخرها، از همه‌ی آخر ها فقط یک تصویر دارم، می‌شود اسمش را هم خیلی تاثیر گذار گذاشت تصویرها ی ماندگار!! از هیچ‌کدام از آن دختر بچه های دم کنکور آن آخرین تابستان هیچ خبری ندارم، حتی شماره ای هم ندارم، دلم تنگ شده، تنگ شده، تنگ شده. دلم برای همه‌ی آدمها که تا دیروز کثافت های دنیا بودند تنگ شده . دل نازک شده ام ! مال خستگی ست؟ نه ، کدام خستگی، کدام مبارزه و درگیری که خستگی بخواهد به جا بگذارد؟

فکرش را بکن، آن روزها ، در آن مدرسه ، آن دانشگاه ، در زندان الکاتراس، خود ارضایی، رابطه جنسی ،سیگار، بکارت از دست رفته ، همه خلاف ها گنده دنیا ! سارا پدرش مجاهد بود،اعدامش کردند. حاضر به توبه نویسی نبود، تواب نشد، اعدام شد. من می دانستم فقط . صمیمی بودیم، خیلی صمیمی. ناپدری داشت، یک ناپدری دوست داشتنی به قول خودش. دبیرستان که تمام شد دختر خوبه‌ی کلاس که بهترین دانشگاه قبول شد به خواست مادرش از بچه ها کناره گرفت. ازش بی خبر ماندم . حتی از معلم ادبیات که همیشه دستش را جلوی صورتم تکان تکان می داد و می گفت اخر سر کار دست خودت می دهی دخترک! دادم به گمانم، همان وقت ها که جای میله های زندان های کوچک و بزرگ را روی تنم پیدا کردم، بی خیال همه اصول اخلاقی سفت و سخت ننه و بابا و مدیر و ناظم شدم. بکارتم را هم همان سالها فاتحه اش را خواندم، فاتحه همه بکارت های دنیا را، ذهنم، تنم، بکارت همه مرزها و در ها را، تا کی پرده نشینی و خویشتن پرستی؟

بسم است دیگر، آرام شدم به گمانم، چقدر بی پرده گویی کردم ... دلم تنگ شده است، برای سارا، برای چشمهای براق اشک آلودش، برای انیتا و سر از ته تراشیده اش، و بی خیالی عظیمش، چقدر رفتم و آمدم و از شاگر خوب بودنم استفاده کردم تا اخراجش نکنند و او مدام می گفت به فلان همه خواننده های بک استریت بویز! آخر سر هم یک بیلاخ گنده نشان مدیر عزیز داد و خودش از مدرسه رفت. تف به گور هر چه مدرسه ودانشگاه و مراکز آکادمیک است. همه دنیا یک کثافت بزرگ است . کاش آنقدر دینامیت داشتم که همه کثافتهای دنیا را با خودم می فرستادم به هوا !