...

من بچه بودم، بعد به مامانم میگفتم خدا کجاست، بعد مامانم میگفت خدا همه جا هست ، بعد من میگفتم همه جای همه جا؟ بعد مامانم میگفت اره، همه جای همه جا، بعدش من میگفتم اینجا که نیست ولی، بعدش مامانم میگفت اینجا هم هست ولی چون خدا رنگ نداره عین هوا هیچکسی نمیتونه ببیندش، همینجوری گذشت و گذشت تا من یکمی بزرگ شدم و رفتم کلاس اول دبستان، بعدش یه مدرسه ای هم منو اسم نوشته بودن که مذهبیه خفن بود، بعدش من هنوزم اونموقعا فک می کردم که خدا همه جا هستش دیگه، اونوقتش یه روزی دستمو مشت کردم، بعدش به بغل دستیم گفتم نیگا کن خدا را من گرفتم تو دستم، الان خدا تو دستمه، تازه اونموقع فک می کردم که همه ی خدا را هم گرفتم تو دستم، اگه یکمی فک میکردم میفهمیدم که این فقط میتونه یه ذره ش باشه، ولی خلاصه اونموقع فک کردم که این همه ی خداست، همه ی خدا هم تو دست من اسیره، تقصیز من چی بود خوب، گفته بودن خدا همه جا هست، پس توی مشت منم بود دیگه، بعدش اون بچه ننره رفته بود به معلمه گفته بود این میگه خدا را گرفتم تو مشتم! بعدش معلم ننره هم رفته بود به مامانه گفته بود، بعدش مامانه هم اومده بود منو دعوا کرده بود، منم که مظلوم، دهنم وا نشده بود بگم کخ خوب خودت گفتی خدا همه جا هستش دیگه، به من چه، هوووم، میدونی الآن بزرگ شدیم، میدونیم که خداهه تو مشت من جا نمیشه، ولی من اون خدایی را دوست داشتم که تو مشتم جا میشد، همه جا با خودم می بردمش، و همه کار برام میکرد