يه روزي يه آقايي بود، جلوي يه ساختموني كه پلههاي زياد داشت ٬ هموني كه طبقههاي بالاش يه پنجره بود و پشت پنجرهه هميشه من فكر ميكردم يكي وايستاده. بعد او آقاهه هميشه پوستر ميفروخت، از اون پوسترها كه هيشكي دوست نداره ٬ از اونا كه عكسه آبشار داره، يا عكس يه بچه توپول كه اشكش افتاده رو لپش بعد، هيشكي هم هيچوقته هيچوقت ازش پوستر نميخريد ! آخه كي از يه آقايي توي يه خيابونه پرت، جلوي ساختموني كه پلههاي زياد داره، پوستري كه عكس آبشار داره ميخره؟!
بعد ديگه اون آقاهه يهدفه دیگه نبود، من دلم تنگ شده براش :(