...

من بچه بودم
من فیلم سارا کورو را دیده بودم
من به خدا ایمان داشتم، قدرتشو باور داشتم، خوبیشو می پرستیدم
من هر شب دعا می کردم که خدایا، فردا صبح که از خواب بیدار میشه همه ی اتاقم عوض بشه، عین اونی که تو این فیلمه سارا صبحش از خواب بیدار شد و دید اتاقش اصلا یه اتاقه دیگه ای شده، دعا می کردم و میخوابیدم
صبحش بیدار میشدم و میدیدم که این همون اتاقیه که قبلا داشتم، هچیش عوض نشده، هیچیه هیچیش، به خداهه یه شب دیگه فرصت میدادم، بازم میدیدم که عوض نشد، همینجوری یه کلی شب دعا میکردم و صبحش باز میدیدم که هیچی عوض نشده
بعد با خودم فک کردم شاید نتونه توی یه شب اتاقه منو عوض کنه، بهش بیشتر مهلت دادم، ازون به بعد اصلا هر دعایی که میکردم مهلت دار بود، یه هفته، دو ماه، سه فصل، چهار سال
هیچکدومشون برآورده نشد
من بزرگ شدم
دیگه خدای بچگیهامو باور نداشتم، دیگه کسی نبود که دعا کنم ازش و چیزی بخوام
فقط یه کسی بود که وقتی همه ی درها بسته بود، اونقده لازم بود که به یه نیرویی ایمان داشته باشم که کمکی را بکنه بهم که هیچکسی نکرده بود، اونقده دلم میخواست ازین استیصالم در بیام، اونموقع میرفتم ازون میخواستم، یه خدایی که انگار فقط مال زمان بدبختایم بود
یه خدای خاکستری
خدای بچگیهام نارنجی بود، میدونید؟