...

... و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
" کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند"
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم...