...

روبروم يه ماشين بود، سمت راستم چند تا کاجه خيلی بلند، ...سمت چپم رو هم هيچوقت نگاه نمی کنم. بعد از کاجا يه چنار خيلی بلنده که به خونه بعدی نميرسه، يعنی متعلق به پياده روی اين خونس، اين پياده رو چه چيزه باحاليه، هميشه اتفاقای جالبی تو پياده رو می‌افته، مثلاً‌ آدم تو پياده‌رو يکی رو که خيلی دوست داره منتظر می‌ذاره، بعد يهو از پشت سر غافلگيرش ميکنه، کلی ميخندن دوتايی،خب، زيره چناره، يه چيزايی بود، يه چيزايه زردی، روبروی درخته که ايستادم،بالا رو نگاه کردم، سبز، زرد، سبز، زرد، زرد، زرد، سبز، زرد، زرد،...به زحمت سبز، به وضوح زرد ...
پامو کوبيدم زمين، دستامو مشت کردم، به زحمت سبز، يه باده سردی اومدم که صورت خيسم يهو يخ کرد، سرمو انداختم پايين.. تند تند رفتم سر کوچه، اونجا که هر روز سوار تاکسی ميشم...