...

ان وقت ها که کم کم داشتم عاشقت می شدم،ان وقت ها که دنیا زیر پاهایم جای محکم تر و امن تری بود ،ان وقت ها که حرفی از رفتن و نبودن و تنها ماندن نبود،همان وقت ها زیر هر نوشته ات خطی مینوشتم با همان دست خط کج و معوج معروف خودم،می نوشتم به یادگار چیزی بماند زیر هر واگویه بی همتای تو،می نوشتم تا خودم را نشانت داده باشم،همیشه تو را بی صدا خوانده ام،با سختگیری یک نابلد ادبیاتی ،به کلمه ها چشم دوخته ام،به ترتیب گاه نا مفهوم شان پشت هم ،انگار به نخی نا مریی کشیده باشیشان،داستان ها و داستانک هایت را خوانده ام همیشه و خیلی وقت ها هم براشان چیزی نداشته ام در مشتم،عاشقانه هایت را که هیچ وقت برای من بی تصویر و صدای پر از خط و نقطه های سیاه سفید نبوده اند خوانده ام حریصانه،بغض کرده ام،غبطه خورده ام ، مثل همه عاشق های تاریخ ... ان وقتها،هیچ وقت نگفته ام اما بارها خواندمشان،بار ها انقدر که جای هر کلمه را حفظ شده ام.حس غلیظ وحشتناکی ست وقتی تنها مانده باشی روی یک صفحه بزرگ سفید ،یک صفحه مغناطیسی با دایره های متحد المرکز فراوان،تنها بمانی انجا ،ان میان،ببینی که ادم های قصه روزهای تو یکی یکی ترکت می گویند،می میرند،تاریخ مصرفشان تمام می شود،از دست دل و ذهن تو فرار می کنند و به دایره های زیباتری پناه می برند،نمی ماند کسی در ان میان،نمی ماند کسی در کنار تو،دست دور بازویت نمی اندازد ،سخت است ایستادن روی همان صفحه دوار ،ببینی ادم هامی روند و جاهای خالی شان حالا حالا ها پر نمی شود ،سخت است تنها بمانی،سخت است به همه بفهمانی تو هم ادمی،درد می کشی،رنج می بری،ظرفیتت گاه تکمیل می شود،گاه کم می اوری،می بری،طاقت نمی اوری،گاه ا یستاده و لبخند بر لب و اغوش گشوده می میری،نفس می کشی و مرده ای اما،برچسب های فارسی کیبوردم کمرنگ شده اند،قراری با خودم دارم ،وقتی دیگر همشان زیر سایش انگشت های بی قواره من محو شوند،دیگر نمی نویسم،خسته ام،نه از تعلیق جان فرسای روزهایی که بیهوده اند و بی چیز،نه فقط از جای خالی تو که چشمم را می زند،خسته ام از بی بازگو ترین دردی که که توان گفتنم نیست،توان تحملم نیست،توانم نیست دیگر...شاید تازه اغاز باشد،امشب رفتم و همه خط خطی هایم را زیر نوشته هایت خواندم،چه نمایش بی فروغی از خود به یادگار گذاشته ام ،بهانه جویی می کنم،تو زیباترین و خواستنی ترین عروسکم هستی،انگار دنیا دارد تو را از میان دستهای چسبیده به سینه ام میگیرد.همه چیز مزه تلخی می دهد.من اما ایستاده ام هنوز ،به امیدی،مگر همین امید مانده باشد این میان که زنده ام نگه دارد.مگر همین ستون پر نور پر غبار چرک بر این صفحه مغتاطیسی چرخان سرگیجه اور ، پیچش دل وروده هایم را ارام کند.مگر امید لحظه های کشدار انتظار را کوچک کند.