...

هجوم کلمه‌ها بعضی وقتا آدم رو فلج میکنن . یه دنیا حرف گیر کرده که ... قصه‌ نه ها ٬‌ حرف . بعضی وقتا به یه جایی میرسی که آرزوی مرگ میکنی ٬ بعضی وقتا از اونجا میگذری دیگه اصلاً آرزو نمیتونی بکنی.

الان فهمیدم٬‌ نه دیدم ؛ من سرطان دارم . به زودی هم میمیرم. نمدونم چقد زود ولی همین . من تموم میشم . تموم شدن که بد نیست ولی ... قصه‌ی کلاغ و عقاب بود ٬ اونجا که عقاب واسه اینکه زندگیش زیاد بشه میره میشینه هم‌غذای کلاغ میشه تو گنداب ...

مرگ اون لحظه‌ایه که من الان دیدم. چشمام رو بسته‌م و آخر قصه‌م رو دیدم. من میتونم آینده رو ببینم گفته بودم دیگه نه ؟ همونجوری که زبون پرنده‌ها رو میفهمم. اون پرنده‌هه بود مال شبای عاشقیم ٬ تو اون خونه قبلیه ٬ اون اینجا دیگه نیست . تو این خونه صدای هیچ پرنده‌ای نمیاد. این یه مرحله‌ست نه ؟

شاید شبیه اون مرحله‌ایکه عقابه بعد از رسیدن به ملکوت می‌ترسه ٬ تردید میکنه ٬ برمی‌گرده و دوباره میشینه پیش کلاغه تو لجن. عقابه سرطان داره و میمیره .

یه نگاهی به دور و برت میندازی .. خالیه ... خودت خالیش کردی . حالا برو بمیر. شب بخیر.