...

در باب يک افسانه :

داستانِ من و تو افسانه ء قشنگي است؛

يادت هست از گربه ی باغچه مان ترسيدي‌؟
يادم هست گربه را ترساندم ؛
و به تو قول دادم ،
که از آن پس تا ابد در کنارت می مانم.
يادم هست با چشمان سياهت
- که به زيبايي ِ يک رُمانِ غمگين بود -
به من نگاه کردي ، و به من خنديدي.

يادت هست مجنون شدم؟ يا فرهاد ؟
از روزي که يادم هست تو ليلي بودي؛
و هنوز هم هستي ، و تا ابد خواهي ماند.
يادم هست ظرفم را که شکستي ،
بر بيستونِ دلم حک کردم :
عشق را بايد کُشت،
يا با دروغ ، از روبرو ، يا با خيانت ، از پُشت.
پس از آن روز،
صلاح مملکتم را در دست خسروان ديدم؛
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » ارزشي داشت، و نه عشق معني مي داد.

يادت هست وقتي اشکهايم را ديدي بازگشتي ؟
ديگر درست يادم نيست؛ من تمساح نبودم ، يا بودم ؟
يادم هست که يک بار خيانت کردم ،
و يک عمر دروغ گفتم ،
و تو فهميدي ،
و دلت نشکست ،
خُرد شد ، ريز ريز شد و زمين ريخت.
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » هايم را دوست داشتي ، نه به چشمانم اعتماد داشتي.

يادت هست شبِ قبل از رفتنت مرا بوسيدي؟
و به من گفتي که منتظر مي ماني ؛ يا نگفتي؟ يادم نيست.
يادم هست سيمهاي تلفن گرمي صدايت را مي خوردند ،
و بوسه هايي که با حروف تايپ شده مي فرستادي در راه مي مُردند.
اشکهايم که تمام شد، دلم پر از خالي شد، خام شد.
مي داني ،
دروغ ِ اول سخت است، بعدي راحت مي شود.
يادم هست خيانت غير ممکن مي نمود ،
ولي آن هم - به لطف فاصله - کم کم عادت مي شود.
شايد نتوانم بهترين روز زندگي ام را به ياد بياورم ،
ولي تا ابد مي دانم ،
بد ترين روز زندگي ام همان روزي بود که تصادف کردم ،
و به تقدير ايمان آوردم ،
وقتي تو دقيقا در همان روز همه چيز را فهميدي.

يادت هست روزي که به ديدنم آمدي پيرهن سفيدت را پوشيدي؟
من هنوز از ديدن اقيانوس آرام سرمست بودم ؛ يا از ديدن چشمان تو؟ يادم نيست.
يادم هست گذشته ام را به يادم نياوردي ،
و برايم بهترين آرزوها را کردي ، و باز مرا در آغوشت گرفتی ،
و باز مرا بوسيدي ، و به سوي اقيانوس ديگري رفتي.
شايد اگر داستان ما افسانه نبود،
همين جا پيش من مي ماندي ، و ديگر نه دوري بود و نه درد و نه دلتنگي.
ولي در افسانه ء ما، دوري شرط لازم بود ،
و تو - فرشته ء زيباي من - باز هم زشتي هاي مرا ديدي.

يادت هست چند ماهي حرفهاي مرا از دهان ديگري شنيدي؟
و من از دست خودم بسيار رنجيدم؛ يا از دست تو هم؟ يادم نيست.
يادم هست خودم خشتها را کج نهادم ،
و حالا من بودم و ديوار کجي که هيچ گاه به ثريا نرساندم.
و چه مرزهايي که شکست ،
و چه حرفهايي که روزي هزار بار آرزو مي کنم هرگز نمي شنيدي.

اقيانوس اطلس هنوز هم به آرام نرسيده است ،
و ديروز مادرم گفت که دماوند هنوز هم قله ء دنا را نديده است ،
ولي امروز تو باز هم به من رسيدي ، يا من به تو رسيدم ، واقعا نمي دانم.

حس مي کني؟
که اينبار همديگر را جور ديگري مي بوسيم؟
مي بيني؟
که اينبار چقدر راحت « دوستت دارم » ها را مي گوييم؟
دقت مي کني؟
که اينبار ديگر از گذشته هيچ چيزي نمي گوييم؟
مي داني،
داشتم فکر مي کردم نکند بزرگ شده ايم؟
نکند زمانش رسيده است ، که فصل آخر افسانه ء مان را بنويسيم؟

داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
يک افسانه قشنگ ، پايان قشنگي دارد؛ يا ندارد؟ يادم نيست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم مي داند.
برايش صبر مي کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پايان برساند.
مي داني،
من مي دانم- هر چه که پيش آيد -
هر کسي هر روز هر جايي داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :‌
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.