...

یه گلدونی بود
که این گلدونه قصه ی ما مثل بقیه‌ی گلدونا گرد نبود
مکعب مستطیل بود، درست عین یه جعبه ی دستمال کاغذی
با دو تا سطح پهن و دراز و دو تا سطح لاغر و کوچولو
توی این گلدونه هم همیشه گل تازه و خوشبو بود، شاخه های یاس، حالا نگی که یاس ساقه نداره که، نمیشه گذاشتش توی گلدون، توی قصه ی ما همه چی شدنیه، همه ی گلای یاس ساقه های بلند دارن، اونجوری که میشه گذاشتشون تو گلدون، حتی توی یه گلدونه مستطیلی، خوبیه قصه همینه دیگه، تو قصه‌ها حتی گلای یاس هم شاخه‌های بلند بلند دارن ..
این یاس‌های گلدون ما خیلی خوشبو بودن، اونقده خوشبو که تا بوشونو میشنیدی سرتو میچرخوندی که ببینی این بو از کجا داره میاد ... گل‌های گلدون قصه‌ی ما خوب و مهربون و خوشبو بودن . اصلاً همه اونا رو از رو بوشون میشناختن . بعد که بوشونو میشنیدی و سرت رو بر میگردوندی ٬ وقتی که اون گلهای سفید و قشنگو میدیدی که اونجوری آروم توی گلدون نشستند و دارن لبخند میزنن ٬ شاد و راضی میشدی و برمیگشتی سر کار خودت، و مطمئن بودی که که یه عالمه گله خوشبو یه جایی اون نزدیکای تو هست که بهت یه عالمه نور سفید هدیه میده ... خوشحال بودی .. چون میدونیستی گلات همون نزدیکیا دارن واسه تو نور سفید خوشبو هدیه میفرستن ..
روی هر دو تا سطح پهن گلدون مون هم دو تا نقاشی بود ٬
اینطرفش عکس یه پروانه بود
اونطرفش عکس یه لبخند
اون لبخنده هم ٬ یه لبخنده پروانه ای بود، نه از این لبخندای معمولی ..
اما قصه‌ی این گلدون و پروانه و لبخند بر میگرده به اون روزی که آقای نقاش قرار بود روی این گلدون نقاشی بکشه و میخواست که هر دو طرف گلدونه نقش پروانه داشته باشه، یعنی دو تا پروانه که دارن دور یه دسته گل خوشبو تو یه گلدون خوشگل میچرخن . ولی ...
ولی وقتی که نقاشی آقای نقاش روی یه طرف گلدون تموم شد، هر چی که نیگاش میکرد میدید انگاری این یه چیزی کم داره که اون نمی فهمید. اونقدر فکر کرد و فکر کرد و فکر کردن تا ببینه نقاشیش چی کم داره تا اینکه یه هو دید که بعله ... نقاشیش خشک شده و وقتی هم که نقاشیه روی گلدون خشک میشه نمیتونی دیگه بهش دست زد . همونجوری باید بذاریش بمونه تا تثبیت بشه . آخه میدونین ٬ وقتی که نقاشی خشک میشه دیگه نقاشیه میره تو دنیای گلدونا ٬ هیچکی هم اجازه ی ورود به دنیای اونا را نداره که ٬ هیچ‌کس حق نداره که آرامش ساکنین دنیای گلدونا رو به‌هم بزنه و هر روز یه چیز جدید بفرسته و اونا رو عوض کنه و ...
ولی تا نقاشیه خشک شد یهویی آقای نقاش فهمید که واااای، این پروانه لبخند نداره ... پروانه‌ لبخندش تو این دنیا جا مونده و آقای نقاش یادش رفته بود که لبخند پروانه رو همراهش روونه‌ی اون دنیا کنه !
بعد خیلی غصه ش شد، چون هیچ گلی که عاشقه یه پروانه‌ی بدون لبخند نمیشه که ، دلش خیلی تا برای پروانه ای که کشیده بود سوخت، آخه اگه هیچ‌گلی عاشقش نشه که اون خیلی سختی میکشه که ... تنها ... اون‌ور دنیا .. پیش اون‌همه گل ٬ فقط چون لبخندش جا مونده :(
بعد آقای نقاش یه عالمه فکر کرد با خودش که آخه من الآن چیکار کنم و چی‌کار نکنم ، که یهویی به فکرش رسید که یه لبخند پروانه ای اونطرف گلدونش بکشه، اینجوری اون لبخندشو میفرسته به دنیای گلدونا، بعد پروانه ی روی گلدون حتما میتونه لبخند خودش را اینجوری پیدا کنه و شاد بشه و همیشه بخنده ... اونم با لبخند پروانه‌ای .
بعد ازین فکرش خوشحال شد و فوری یه لبخند کشید، بعد به نقاشیش نگاه کرد و یه خنده ی بزرگ از روی رضایتش زد و رفت که بخوابه ... اون فک میکرد که زوده زود پروانه‌ی قصه‌ی ما لبخندشو پیدا میکنه و همه ی گلها هم عاشقش میشن ...

نقاش قصه‌ی ما هیچ‌وقت نمیدونست که دنیای گلدونا پشت و رو داره . حالا پروانه این‌ور دنیای گلدونا بود و لبخندش اون‌سر دنیا ، پشت و روی یه دنیا هم هیچوقت به همدیگه نمیرسن ...

و ازون روز تا حالا، پروانه‌ی قصه ی ما، داره هی پر میزنه و میگرده و میگرده و دنبال لبخندش میگرده ، ولی نمیدونه که هیچوقت نمیتونه به لبخندش برسه . پروانه‌ با خودش فکر میکنه که حتما زوده زود پیداش می کنه، هرچقد هم که سخت باشه بالاخره وقتی همیشه بگرده بالاخره پیداش میکنه . پروانه هر روز از صبح تا شب دنبال لبخندش هست که همه چی دیگه یادش رفته ...
پروانه از افسوس لبخند گمشده‌ش حتی اینم یادش رفته که آقای نقاش اونو برای این روی گلدون کشید ٬ اونو کشید که گلهای توی گلدون عاشقش بشن و ازین عشقشون قشنگتر بشن و بوشون لطیف تر بشه ...

پروانه‌ی قصه‌مون داره میگرده ...
هنوز ...
پروانه‌ی قصه‌مون لبخندشو گم کرده ...
هنوز ...