...

ببین نیگا کن، میخوام بگم برات که تو چی جوری شد که قیافه و همه ت این شکلی شده
یه روزی قرار بوده تو به دنیا بیای
بعدش خداهه یه اتاق گنده داره که این اتاقش چهار تا دیوار داره که کنار هر دیوارش یه دونه کمد گنده با قفسه های زیاد و درهای شیشه ایه
یکی ازین کمدها پر از دسته
یکیش پر از پا
یکیش پر از تن
یکیش هم پر از کله، این کله ها هم همه چی دارن ها، یعنی هم مو هم دهن هم دماغ هم گوش، فقط چشم ندارن، جای چشمشون خالیه
بعد اونموقعی که تو قراره به دنیا بیای خدا مامانتو میبره توی اون اتاقه، عین یه بازیه پازل،مامانت شروع می کنه به بازی کردن، اول یه جفت پا انتخاب می کنه، بعدش یه جفت دست، بعدش یه تن و بعدش هم یه کله، اونوقتش خداهه میگه اجی مجی لاترجی و همه ی این چیزایی که مامانت انتخاب کرده میچسبه به هم و میشه یه آدم کامل، فقط این آدمه چشم نداره
بعدش فردای اون روزی که مامانت رفته پازل بازی تو قراره ونگ بزنی و عر بزنی و به دنیا بیای
حالا خدا مامانتو دوباره میفرسته زمین و خودش میره توی یه اتاق بزرگ دیگه ای
توی این اتاقه پر از چشمه
حالا خدا یه روز کامل وقت داره که بگرده و یه جفت چشم برای اون نی نیه که مامانت تو دلش داره انتخاب کنه
حالا این اتاقه هم قفسه بندیه دیگه، هر قفسه ای یه مدل چشمی توشه، بعدش خدا هرچقدر اون نی نی را بیشتر دوست داشته باشه چشمهایی که براش انتخاب می کنه قشنگتر میشه
بعدش خداهه که چشماتو انتخاب کرد و تو کامل شدی، مامانت دردش می گیره و میره بیمارستان، بعدش تو به دنیا میای
اونموقع مامانت همه ش نگرانه که نکنه یه بچه ای به دنیا بیاره که چشم نداشته باشه، آخه مامانت که خبر نداشته که خدا خودش چشم انتخاب می کنه، فک میکرده همه ی تو همونیه که خودش انتخاب کرده دیگه
بعدش تو به دنیا میای، با یه جفت چشم درشت قشنگ، یه جفت چشم خیلی خیلی خیلی قشنگ، که برق میزنن، یه برق خوب و سفید و آسمونی
هووووووووم، دو تا چشمی که میخنده
بعدش مامانت تو دلش میگه به به، عجب خدای خوش سلیقه ای، چقدره هم نی نیه منو دوست داشته
اونوقت میاد دو تا چشم تو را میبوسه، همون دو تا چشمی که هدیه ی خدا بودند
هرموقع دیدی یکی چشماش خیلی قشنگه، بدون که خدا اونو خیلی دوست داشته،
هر موقع دیدی که چشمای خودت خیلی قشنگه، بدون که خداهه تو را خیلی خیلی دوست داشته
میدونی، چشمای قشنگ وقتی گریه می کنن و اینجوری یکمی نمناک میشن خیلی قشنگترن، چون وقتی خیس میشن برق میزنن، یه برقی شبیه همون برق اولی که موقعی که به دنیا اومدی چشمات میزد، یه برق آسمونی، حالا تو اگه این چشمای خیسو ببوسی اون برق آسمونیه را بوسیدی، بعدش واسه همینه که اینقدر آروم و خوبه دیگه، عین همون اولین بوسه ی مادرت رو چشمهای تو