...

یه دختری بود
با موهای بلند خرمایی
با چشمای قهوه ای روشن، که وقتی می خندید از چشماش نور میریخت بیرون
آره، آره، این دختره یکی از همونایی بود که خدا خیلی دوستشون داشن و یه جفت چشم قشنگ با یه عالمه نور و ستاره تو نگاه بهش داده بود
این دختره قصه ی ما یه ساز داشت، یه ویلون چوبیه قهوه ای، با یه بدنه ی براق
این دختره ی قصه ی ما، ساز میزد، خوبم میزد، من که نشنیدم صدای سازشو، موقعه ساز زدن هم که ندیدمش، ولی میدونم که قشنگ میزد
این مدلی چشماشو می بست، چونه شو تکیه میداد به ویلونه، آرشه را هم این مدلی میگرفت تو اون یکی دستش، بعدش وایمیستاد و چشماشو می بست، برای خودش فکر میکرد که داره از یه کوه بلند میره بالا، میره بالا و بالا و بالا، اونقدر بالا که برسه به ابرا، برسه به خورشید، برسه به نور، به هوای تمیز
بعد با خودش فکر میکرد که حالا من رسیدم به قله
بعد اونوقت تو فکرش سازو از توی جلدش میاورد بیرون و میزد زیر چونه ش، چشماشو میبست و رو به خورشید شروع میکرد به ساز زدن
دختره قصه ی ما توی یه اتاق کوچیک توی یه آپارتمان کوچیکتر توی یه شهر خیلی کوچیکتر داره واقعا ساز میزنه ها، ولی پیش خودش فک می کنه که روی یه قله ی بزرگ روی یه کوه بزرگتر روی یه شهر خیلی بزرگتر وایستاده و برای خورشید و خدا و دل خودش میزنه
دختر قصه ی ما با چشمای بسته، عاشقانه ویلون میزد
دختر قصه ی ما امروز به من گفت که دیگه ساز نمیزنه و نمیخواد هیچوقت دیگه هم بزنه
من صدای ساز دختره قصه مون را قله ی کوهو هیچوقت یادم نمیره، با وجود اینکه نشنیدمش