...
... اسب آبی رفت و رفت و رفت ..
تا به مرداب رسید
مرداب اونو یاد برکه‌ انداخت . وای که چقدر دلش برای برکه تنگ شده بود.
... سلام اسب آبی.
این صدا اونو از خیال برکه بیرون آورد. به طرف صدا برگشت و گفت:
- سلام.
تمساح گفت من به کمکت احتیاج دارم.
اسب آبی گفت: من دارم دنبال یکی میگردم تا تنهائی مو باهاش قسمت کنم و باید برم.
اما همینکه چشمش به اشکای تمساح افتاد
با لبخند گفت:
باشه من کمکت میکنم
:)
تمساح گفت : نزدیک مرداب یه کرم شبتاب زندگی میکنه که شبها نور زیبائی داره . تو باید اون نور رو ازش بگیری. چون من نمیتونم تو شبهای این بدرخشم. اسب آبی فکر کرد و دید این ممکن نیست. شبتاب اگه نتابه دیگه شبتاب نیست. و اینو به تمساح گفت. اما تمساح گفت: خب تازه میشه یه کرم معمولی و این عیبی نداره . یه کرم مثل بقیه کرم‌ها .
اسب آبی فکر کرد و گفت: خب آخه تو هم یه تمساح هستی مثل باقی تمساح‌ها .
چرا فکر میکنی باید طور دیگه این باشی ؟
تمساح جوابی نداشت. پشت کرد و گفت: برو دیگه نمیخوام ببینمت.
اسب آبی هم نمی‌تونست این کار رو بکنه.
اگه هم می‌تونست بخاطر شبتاب این کارو نمیکرد.
تمساح باید میفهمید هر کی باید جای خودش باشه.
تمساح جای تمساح و شبتاب هم جای شبتاب. تمساح بالاخره باید روزی اینو میفهمید.
اسب آبی در حالیکه از مرداب رود میشد خوشحال بود که نخواسته بود تنهائی‌شو با تمساح قسمت کنه
...
و به راهش ادامه داد ...