...
میدونی ؟
دوست دارم که توی سر تو الآن همون چیزی باشه که تو سر منم هست
دوست دارم که فکر من و تو عینا یکی باشه
خوب، برای اینکه تو بتونی بفهمی فکر منو باید یه جوری بهت انتقالش بدم دیگه
فقط با کلمه میشه انتقالش داد
فکرمو باید با چند تا کلمه تصویرش کنم
کلمه کم میارم
درست عین وقتی که میخوای یه تصویر رنگی را سیاه سفید چاپ کنی
نصف مفهوم از دست میره
فکرمو که با کلمه تصویر کردم میگم
تو میشنویش
حواست پرته، داری پیش خودت فک میکنی که این داره به چی فک میکنه؟ برای همین حرفای منو یکی در میون میشنوی
کلمه هایی را که شنیدی جمع میکنی
سعی میکنی اون تصویر اولیه را ازش بسازی
انگاری مثلا بخوای با چهار تا خط راست یه دایره بسازی، خوب معلومه که میشه مربع در بهترین حالت، هیچوقت دایره نمیشه
برای همینه که تو نمیتونی هیچوقت بفهمی که من به چی فکر می کنم
برای همینه که هیچوقت من و تو نمیتونیم به یه چیز مشترک فکر کنیم
ولی میدونی؟
من میتونم چشماتو بخونم
بازم میدونی؟
که تو هر فکری که کنی توی چشمات منعکس میشه
حالا دیدی؟ من فکرتو همونجوری که هست دیدم
ولی تو فکر منو ندیدی
هیچوقت