...
برای هر آدمی
با همه ی اخلاقا و عادتا و اعتقاداش
با همه ی شرایط محیطی و موقعیت زندگیش
یه دایره بزن به مرکز اون آدم و با یه شعاعی که بتونی همه ی اینایی که این بالا گفتمو توش جا بدی
حالا اون دایره را میریزم توی یه جعبه
حالا یه پکیج ازون آدم داریم
خوب؟
ممکنه اون آدمه پکج خوبی داشته باشه، ممکنه هم بد
خوب اگه بد باشه که اصن طرفش نمیری
اگه خوب باشه و خوشت بیاد ازون مجموعه میری جلو
ببین فرض کن هر خوبی یه نور مثبت داره و هر بدی یه نور منفی
حالا اگه خوبیها و بدیهای آدمه مساوی باشه تو هیچ نوری ازون پکیج نمیبینی که خارج شه، پس اصلا

اون آدمه را نمی بینی، پس اصلا طرفش نمیری
اگه بدیاش بیشتر باشه، یه سری نور منفی از بیرون بسته ش دیده میشه، یه نور سیه، یه نور کثیف،

خوب بازم تو نه تنها طرفش نمیری بلکه میدویی و هر چی میتونی بیشتر ازش دور میشی
ولی اگه خوبیهاش بیشتر باشه، اگه تو نور سفید ببینی، میری جلو
اینم بگما، هر چی خوبیا از بدیا بیشتر باشه نور سفیدش بیشتره دیگه، پس آدمای بیشتری را هم به

سمت خودش جذب میکنه، این طبیعیه
مثلا فک کن یه اتاق که یه لامپ داره، دیدی چقدر یه عالمه پشه وت اتاق باشه همه شون میرن دور

چراغ جمع میشن؟ حالا نه اینکه بگم شماها پشه اید و اون نوره ها، :) کلنی مثلا
هرچی نور تو بیشتر باشه آدمای بیشتری جذبت میشن، اگه دیدی یه عالمه آدم دوست دارن بدون که تو

خیلی خوبی، خیلی نور سفیدی، خوب؟
خوب خالص که نداریم
سفیدیه مطلق پس نداریم
حالا فرض کن تو یه آدمی را داری که خوبه، یه نور سفید
بعد نزدیک میشی بهش کم کم
خیلی نزدیک میشی بهش کم کم
اونقدر نزدیک که داخل میشی، داخل اون پکیج، داخل اون بسته، میتونی حالا جزءجزء ببینی، نه؟
یهویی
یه بدی می بینی، یه نور سیاه
بعد
میترسی
یادت میره که کل این پکیج یه نور سفید بوده، یه خوبی بوده
اون سیاهه کور میکنه،
میترسی
میترسی
نه؟
طول میکشه تا دوباره یادت بیاد که این مجموعه خوبه
اون طول کشیدنش شاید کار دستت بده
نه؟
:)