...
قصه جادوگرانه ( شبهاي پاييز 3 )

خواستم تعارفش كنم رو تختم بخوابه گفتم شايد فكر كنه من هم مي خوام پيشش بخوابم . اومدم يه تشك انداختم رو زمين با يه پتو گرفتم خوابيدم . خيلي خسته بودم .
اون : پس من چي ؟
من : تو برو رو تخت من بخواب .
اون: نه مي خوام كنار تو بخوابم .
من: متاسفم من دوست دخترم رو خيلي دوست دارم .
اون : اوه ! حالا كي گفت بيا منوانگولك كن. فقط گفتم ميخوام پيش تو بخوابم .
رفت يه بالشت آورد انداخت رو زمين، كنارم خوابيد .
من : پاشو يه چيزي بيار بنداز روت سرما نخوري .
اون : عادت دارم . چيزيم نميشه .
اول پشتم رو بهش كردم . دلم نيومد برگشتم، داشت نگام ميكرد.
انقدر لاغر بود كه فكر كردم اگه شب غلط بزنم له بشه .
اون : مي شه بغلم كني ؟
من : گفتم كه ..
اون : آره !آره ! گفتي من هم گفتم . نگفتم ؟ فقط بغلم كن .
بوي بارون ميداد . بوي خيسي . بوي تشنگي .


همین.