...
تو
یه روزی یه خونه می خری
یه خونه که فقط یه اتاق داشته باشه، یه اتاقه کوچیک با دیوارای چوبی، با یه سقف کج، با یه پنجره ی بزرگ تو اتاقش، یعنی خیلی بزرگ نه ها، یکمی بزرگتر از خودت باشه واسه وقتی که توی خودت مچاله میشی
پنجره‌ت هم باید تو تر از دیوارت باشه، باید یه جای بزرگ برای نشستن جلوش داشته باشه، باید یه پرده ی کلفت داشته باشه که وقتی می کشیش هیشکی نتونه ببینه که یه جایی برای نشستن اون پشت هست
بعد
تو تب می کنی
من میدونم که تو تب داری
تو حالت خوب نیست
نمیخوای هیشکیو ببینی، حتی منو
میری پرده را می کشی و اون پشت پنجره میشینی، همونجوری که مچالمه میشدی تو خودتا، همون مدلی
پیشونیتو هم یه وری می چسبونی به شیشه، شیشه یخه، خیلی خیلی سرد، پیشونیت ولی داغه، خیلی خیلی داغ
چشماتو می بندی و صورتتو می کشی روی شیشه، همه جاشو، تا همه ش خنک شه، سرد
گریه نمی کنی ولی
من میدونم که تو تب داری، که حالت خوب نیست، که مریضی، که نمیخوای هیشکیو ببینی، حتی آدمای توی خیابون، ادمای زیر پنجره‌ت
من کلید دارم
میام تو
دنبالت می گردم
بلند بلند صدا می کنم
خونه کوچیکه، زودی گشتنم تموم میشه،
دوباره از اول می گردم
میگردم ... میگردم ... هی بازم دنبالت میگردم ...
تو صدامو می شنوی موقعه گشتن، ولی هیچی بهم نمیگی که من اینجام که
من ترسیدم :)
میام پرده را بزنم کنار ببینم ماشینت تو خیابون هست زیر پنجره یا نه
تو رو میبینم پشت پرده
اینجوری کز کردی زانوهاتو هم بغل کردی
کوچولو شدی
سرتو انداختی یه کمی پایین
ابروهاتم یه ذره دادی بالا
همونجوری که خیلی معصوم میشی
از بالای چشمات نیگا میکنی منو که پرده رو زدم کنار
چشاتم سرخه
گریه نکردیا ولی چشات قرمز شده
من گریه‌م می‌گیره
بعد بغلت می کنم، محکم. بعد بوست میکنم، ریز و آروم، با همون صورت خیسه خیسم
دیدی منم ترسیدم؟
اونقدر که از ترسم گریه کنم
دیدی؟
*