یادته؟
یه اتاقه بزرگه با یه پنجره ی بزرگ بدون پرده
تو پشت پنجره نشستی و داری از توی اتاقت بیرونو نگاه می کنی
بیرون برف میاد
یه برف تند، با دونه های ریز، نرمه نرم
تو توی اتاق شومینه روشن کردی، شومینه ی گازی نه ها، شومینه ی چوب سوز، یه دونه میوه ی کاج هم انداختی تو شومینه، الآن یعنی اتاقت پر شده از گرما و بوهای خوب خوب
اتاق تاریکه، چراغ خاموشه، فقط نور آتیش توی شومینه هست
تو بیرونو نگاه می کنی
بیرون شبه، تاریکه، سیاهه
برف میاد، برفه سفید
روی زمین جای هیچ رد پایی نیست، یه برفه یکدست و صاف
بعد یهویی یه دختری را می بینی
که هی میره از توی جنگل، چوب جمع می کنه و میاره می ریزه جلوی پنجره ی تو
چند بار رفت و اومد؟ خیلی بار، نه؟
بعد وقتی که یه کُپه بزرگ چوب جمع شد اون وسط، آتیششون زد
وقتی که آتیشش گرفت و شعله ور شد تو تونستی صورتشو ببینی، آخه تا قبلش به خاطره تاریکیه هوا که نمیتونستی چیزی ببینی، فقط همینقدی میفهمیدی که این یه دختره، همین
الآن دختره نشسته روی زمین منتظره که همه ی هیزماش گُر بگیرند
صورتش رو به توئه، از پشت شعله های آتیش خیلی قشنگه صورتش، نه؟
بعد که همه ی چوبا شعله ور شدند دختره بلند شد
دیدی روی شونه هاشو؟ دیدی دو تا بالشو؟
اینکه دختر معمولی نیست، این یه پریه آسمونیه
پری آسمونی چیه؟
اوووووومم، پری آسمونی یه چیزیه عین پری دریایی، با این تفاوت که مادرش ققنوس بوده و پدرش آدمیزاد، حالا یه روزی قصه شو کامل برات میگم، خوب؟
بعد این دختره میره وایمسته وسط آتیش
دیدی هیزما موقعه سوختن چه صدایی میدن؟ ترق...توروق...جیلیز...بنگ...پااااق...
هر چی تندتر بسوزن صداشون بیشتره
دختره دستاشو میگیره به هوا
پا میکوبه
تندتر پا میکوبه
صدای آتیش بلندتر میشه، سریعتر میشه
دختره با آهنگه سوختنه هیزما همون وسط میرقصه
دختره دستاشو بلند کرده رو به آسمون و داره دور خودش وسط آتیش با صدای سوختن تیکه های چوب میچرخه و میرقصه
دختره چشماش بسته ست
نمی بینه تو را که داری از پشت پنجره نگاهش می کنی که
دختره همینجوری که داره میرقصه، همینجوری که داره تندتر و تندتر پا میکوبه که صدای سوختن تندتر و تندتر بیاد، همونج.ری که تندتر و تندتر میرقصه، یواش یواش بالهاشو باز میکنه، در راستای دو تا دستش، رو به آسمون
دختره بالهاش بازه
دختره پرهاش میسوزه
دختره با دو تا بال شعله ور پر میکشه تو آسمون
دختره میره بالای بالا
یه نقطه ی روشن نورانی
همه فک می کنن که این خورشیده الآن توی آسمون، همه فک می کنن که صبح شده، از خواب پامیشن و میرن بیرون، میرن سر کارشون
دختره کم کم تو آسمون میسوزه و تموم میشه
وقتی که دختره تموم شد دوباره شب میشه
تا اینکه دوباره یه پری آسمونیه دیگه پیدا شه که بیاد وسط آتیش با آهنگه شعله ها برقصه و بسوزه و پر بکشه تو آسمون
که کم کم بسوزه و نورش تموم شه و دوباره شب شه
این یه دور گردشه، میدونی؟
همه فک می کنن که خورشید یه کرۀ گرده
ولی تو میدونی که خورشید یه دختره، یه پری که دو تا بالش آتیش گرفته
این یه رازه
پیش خودت نگهش میداری، مگه نه؟
میدونی؟ هر شب یه پری آسمونی میره خودشو میسوزونه، که به اون خدایی که توی آسمونه، به اون خدایی که همه ی دنیا رو تو تاریکیه شب آفریده، به اون خدایی که همه جا را سرد و سیاه درست کرده، نشون بده که اون، یه پریه کوچولو، میتونه روشنی بسازه، میتونه نور بسازه، میتونه گرما بسازه، میتونی قویتر از اون خدایی کنه، حتی برای چند ساعت، حتی برای یک روز
میدونی؟ هر پری آسمونی ئی، یه روزی میسوزه
خدایی کردن درد داره
باور کن