آفتاب پرسته دستش رو زده بود پشتش ٬ سرش رو انداخته بود پایین ٬ اخماشو کشیده بود تو هم و و درحالیکه قوز کرده بود راه میرفت و هی سرش رو تکون میداد و زیر لب بد و بیرا میگفت . وقتی به جعبهی مداد رنگی رسید ٬ سرش رو گرفت بالا ٬ یه نگاهی به جعبهی مداد رنگی انداخت و گفت : « برو بابا حال نداریم. »
و از این به بعد بود که آفتابپرستایی که خسته و عصبانی بون و اخماشون رو تو هم کرده بودن و هی از این ور اتاق به اون ور اتاق میرفتن و آروم و قرار نداشتن و هی زیر لب دارن به یه چیزایی بد و بیراه میگفتن ٬ وقتی به جعبهی مداد رنگی میرسیدن ٬ دیگه هنگ نمیکردن.
همین.