.....
مرد نشست با نگاهي ترسان
فنجان قهوه اي را تامل ميكرد
طالع بين گفت :" پسرم .. غصه نخور
عشق سرنوشت توست ...
پسرم .. طالعت دنيايي هولناك است ... و زندگيت سراسر سفر و پيكار
.. بسيار عاشق خواهي شد .. و بسيار خواهي مرد
و آنگاه عاشق تمام زنان زمين خواهي شد .. و باز خواهي گشت همچون پادشاهي مغلوب
...
...
بسيار بصيرت كرده ام و بسيار ستاره ها ديده ام
اما تاكنون طالعي چون طالعت نديده ام
پسرم :" غصه هايي نديده ام چون غصه هايت
سرنوشتت است كه تا هميشه بروي .. و در عشق بر لبه خنجر قدم زني و چون صدف تنها بماني
سرنوشتت است كه هميشه بگذري..
و مليونها بار عاشق شوي ... و باز گردي,بازگردي چون پادشاهي خلع شده .
...