از قیژقیژ صندلی چرخ دار می فهمیدیم که پیرمرده داره میاد.
می دویدیم توی لباس غواصی قدیمی. توی اون تاریکی همه جمع می شدیم نزدیک اون پاچه اش که ریش ریش شده بود و از ترس گیج گیجی می خوردیم. سراسیمه همه چیز رو با شاخکهامون تست می کردیم.
پیرمرده باز فحش میداد. لباس رو بر می داشت و ما از سوراخ پاچه اش می ریختیم پایین.
تک لنگه دمپاییش رو بر میداشت. روی صندلیش دولا می شد و می افتاد به جون ما.
من زخمی می شدم، در واقع 3 میلی متر از تنم از تهم خارج می شد.
شماها همه داشتین در می رفتین. اما من هنوز امید داشتم.
چون یک سوسک دختر مهربون داشتم که داشت گریه زاری می کرد تا شما بیاین منو نجات بدین.
شماها دلتون می سوخت چون صحنه بدیعی بود و اون هم شاخکهای طلایی منحصر به فردی داشت.
بر می گشتین تا منو نجات بدین. خررر و خر می کشیدینم طرف چاهک وسط انباری و تو دلتون فحش می دادین. پیرمرده هم فحش می داد و دمپاییش رو اینور اون ور می کوبید.
من سوسکی بودم با خلقیات خاص. توی راه لبخند می زدم و وقتی می رسیدیم به چاه، یک دوز کامل از گردهای سفید که پیرمرد قبلا ریخته بودم می خوردم و کات.
پ.ن: شایدم نمیمردم ها. مثلا با یه دوزش فقط گرم می شدم یا برای تفنن می خوردم. الان دقیق یادم نیست.