...
......
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود .
يه روز ، يه بچه كفشدوزكي تو يه جنگل بزرگ گم شده بود . بعد اين بچه كفشدوزكه ، نشسته بود يه جايي زير يه درخت بزرگ ، همين طوري كه از ترس مي لرزيد ، به كوه اون ور جنگل زل زده بود و با خودش زير لب مي گفت ؛ از جنگل رد مي شم .. از كوه رد مي شم .. از دشت رد مي شم ، از رود رد مي شم .. بعد مي رسم به خونمون ... آره بعدش مي رسم به خونمون ..
همين ديگه . قصه ي ما به سر رسيد . کلاغه به خونش نرسيد