...
..... قصه‌ی اون مردچاقه كه موهاي گندمي و دندوناي كثيف داشت و لباساش بوي بد مي دادن . هموني كه هميشه مست بود و شب ها توي پياده رو هاي خيابون مي خوابيد . كه جر مستي هيچی ديگه نداشت . كه دهنش برای نفس كشيدن هميشه نيمه باز بود و سينه ش هم خس خس صدا مي كرد و از گوشه‌ی دهنش هم آب ميومد .. كه بعدش يه شب همين طور كه خوابيده بود خس خس سينه ش آروم آروم قطع شد و بعد هم مرد . همون طور كه مست بود و دهنش نيمه باز بود مرد . بعد هم بردن يه جايي خاكش كردن و الان هم ديگه نيست .. قصه‌ی همون كه هيچ كس نمی‌دونه كه اون ديگه نيست ...