...
الآن دلم میخواست
که یه شعری را بلد بودم
به یه زبونی که هیشکی بلد نباشه، یعنی هیشکیه هیشکی هم که نه، یه آدمای کمی بلد باشن زبونشو
شعرشم خیلی قدیمی باشه
شایدم لالایی باشه اصن
منم این شعره را از یه پیرمردی با یه صورته آفتاب سوخته ی پر از چروکای عمیق و موهای سفید بلند که دو طرف سرش، پایین گوشاش شل می بنده همیشه با یه کش نازک، یاد گرفته باشم
بعدش برای خودم شعره را میخوندم
هیشکی هم نمی فهمید که من دارم به خودم چی میگم
هرچند
هیشکی هم اینجا نیست که بفهمه
تنهام