...
« گهگاهی هم چنگ می زند ٬ بر سيمِ خارداری ٬ كه نوزد ديگر ... و بماند ... مثلِ يك تكه پارچه یِ ريشْ ريش ...... این ٬ باد ... »



یه روز برمیگردم ایران‌ ٬ میرم اکباتان ٬ فاز ۲ ، بلوک ۹، طبقه‌ی ۶، شماره‌ی ۶۳. زنگ در رو میزنم ٬ یه دختر کوچولویی درو باز میکنه. نیگاش میکنم ٬ همینجوری آروم و مثل یه مجسمه. فکر کنم نگام خیلی سرد بود که دختره ترسید. میگه بعله ؟

یه نگاهی به بالای راه‌پله که پشت سر دختره معلومه میندازم. یه تیکه از دیوار بین دو تا پنجره‌ی بزرگ رو به بازارچه‌ی جلوی بلوک معلومه ٬ ولی دیگه اون تابلویی که من دوست داشتم و آیة‌الکرسی با رنگ طلایی داشت اونجا معلوم نیست. جاش خالیه.
یه بار دیگه دختره رو نگاه میکنم. فکر کنم خسته شده از اینکه هیچی نمیگم . بهش میگم دختر خانوم ٬ مامانت یا بابات خونه هستن بگی بیان یه دقیقه دم در‌؟ میگه چند لحظه صبر کنین. بعد در و میبنده ٬ شایدم کیپ میکنه و میدوه میره بالا. صداش میاد که داره به مامانش میگه مامان بیا دم در یه آقای عجیبی کارت داره. دختر شیرینیه :) البته همه‌ی دخترا فکر کنم تو سن ۵-۴ سالگی بانمک و شیرین میشن. مثل پسرای ۷-۸ ساله.

چند دقیقه‌ای که میگذره ٬ با صدای باز شدن در دوباره به خودم میام. خانوم نسبتاً جوونی در رو باز میکنه و نگام میکنه.
نگاش می‌کنم ٬ از صورتش نمیتونم بفهمم چه جور زندگی داره. شاید خوشبخته ٬ شاید یه زندگی معمولی و پر از روزمرگی ٬ شاید هم یه زندگی غمگین ٬ شاید یه زندگی بی‌رنگ و بی‌سر و صدا ٬ شاید یه زندگی پر‌رنگ . به هر حال از اون زن‌هایی نیست که از صورتشون بشه زندگیشون رو خوند. فوری به خودم میام . سلام میکنم و معذرت میخوام که مزاحم شدم. سعی میکنم خیلی خل و چل و عجیب غریب نباشم. بارها با خودم حرفایی که میخوام بزنم رو تکرار کردم ٬ ولی مثل بچه‌ی کلاس سوم دبستان که با اینکه شب قبل همه‌ی درسش رو از بر کرده ولی همین که میره پای تخته و یه هو هول میشه و دست و پاش رو گم میکنه ... یه کم طول می‌کشه تا بتونم دوباره حرفم رو ادامه بدم.

بهش میگم . میگم من پسر دکتر صیادیانم که خونه رو شما چندسال پیش ازش خریدین. خوب تو صورتش نگاه می‌کنم . احساس می‌کنم از یه چیزی میترسه ٬ شایدم ترس نیست. اه ٬ لعنتی . همیشه آدمایی که همه‌چیزشون رو میتونن پشت صورتشون پنهان کنن اعتماد به نفس منو داغون میکردن. سرم رو میندازم پایین. شاید دارم بغض میکنم ٬ نمیدونم. دلم می‌خواست این خانوم الان مادرم بود و در رو برام باز میکرد و با تعجب منو بغل میکرد. یا داداشم بود که تند تند دویده بود و در رو باز کرده بود و درحالیکه پله‌ها رو دوتا یکی میدوید بالا تو اتاق میگفت بدو بیا بالا فوتبال شروع شد. دلم میخواست وقتی که بعد از سال‌ها بی خبر از خارج برمیگردم ٬ وقتی که زنگ در خونه رو میزنم مادرم در رو برام باز کنه و از تعجب ندونه بخنده یا گریه کنه یا منو بغل کنه٬ مثل اون دفعه‌ای که از آلمان بی‌خبر برگشتم و رفتم شب خونه تو رخت‌خوابم خوابیدم و صبح که مامانم بیدار شده بود فکر کرده بود خواب میبینه و باور نمیکرد من تو سالن خوابیدم. دلم میخواست الان میتونستم برم بالا پنجره رو باز کنم و رو طاقچه‌ی کنار پنجره بشینم و خونه‌هایی که پرده‌شون کناره رو بشمرم و مامانم بیاد بگه نکن این کارو . دلم میخواد الان برم بالا به لوسترای سالنموم نگاه کنم که نور چراغ رو میشکونن و رنگین کمون ریز رو دیوارا درست میکنن. دلم میخواد برم و سنگای کف زمین سالمون رو دوباره برای هزارمین بار بشمرم.

سرم رو بلند میکنم و به خانوم دم در نگاه میکنم. احساس میکنم میدونه میخوام چی بگم. نفسم رو میکشم ٬‌ عمیق . لبهام رو تر میکنم و سعی میکنم حرف بزنم. بهش میگم که چند روز دیگه بیشتر ایران نیستم . بهش میگم که شاید ندونه دکتر صیادیانی که این خونه رو بهش فروخته اصلاً پسری به سن و سال من داشته که خارج از ایران بوده ولی تو این خونه بزرگ شده. بهش میگم اومدم ازش خواهش کنم که اجازه بده یه بار دیگه برم تو اون خونه و دیواراش رو نگاه کنم. برم از اتاق خواب مدرسه‌ی پشت خونه رو که بچه‌ها توش بازی میکنن نگاه کنم . برم تو گنجه‌ای که برام یه دنیا خاطره‌ست رو نگاه کنم. برم تو کمدی که قشنگ‌ترین لحظه‌های زندگیم رو توش یه بار قایم کرده بودم نگاه کنم. برم به دیواراش دست بکشم. برم ببینم جای مشتایی که گوشه‌ی دیوار اتاقم زدم هنوز هست یا نه ٬ برم ببینم سوراخای مخفی ای که تو کتابخونه‌ی دیوارم درست کرده بودم پر شده یا نه ...

میپرسه پدرم خبر داره که من اینجام؟ فکر کنم راستش رو بهش میگم . میگم که نه ، اون اصلا خبر نداره من برگشتم ایران و الان ده سالی میشه که باهاش صحبت نکردم. بهش میگم البته فکر نکنم مشکلات من و بابام باعث بشه که اون مشکلی داشته باشه با اینکه من یه بار دیگه خونه‌‌ای که آخرین بار تو ایران از اونجا رفتم فرودگاه‌رو ببینم. نگاهش هنوزم سرده ٬ میگه من متأسفم ولی نمیشه. سرش رو انداخته پایین و فکر کنم خجالت میکشه که میگه نمیشه. فکر کنم فهمیده که بغض کرده بودم. میگه باید شوهرش باشه و اون اجازه بده که اونم بعید میدونه تا آخر هفته بیاد. سرم رو میارم بالا ٬ نگاش میکنم. دخترش رو میبینم که پشتش قایم شده و داره با تعجب منو نگاه میکنه. یه کم نگاهش میکنم. میدونم که نمیتونم اصرار کنم ٬ هیچ‌وقت نتونستم این‌جور وقتا التماس کنم یا اصرار کنم. بهش میگم شما یه روزی بالاخره این خونه رو میخواین بفروشین ٬ اون روز آگهی میدین و آدما رو دعوت میکنین که بیان و خونه رو ببینن . آدمای غریبه ٬ آدمایی که بین این خونه و هزار تا خونه‌ی دیگه‌ی تو این شهرک ۱۴۰ هزار نفری هیچ فرقی قائل نیستن . یه روزی میاد که هر روز چندین نفر آدم غریبه میاد و خونتون رو بازدید میکنه ... یه روزی که من دیگه تو این کشور لعنتی نیستم. یه روزی که مثل همه‌ی روزای دیگه‌ی زندگی من واسه من دیر شده ...

منتظرم که یه چیزی بگه . دستش رو انداخته رو شونه‌ی دختر کوچیکش و اونو به خودش فشار میده. سرش رو بالا نمیاره و من نمیتونم صورتش رو ببینم ولی میتونم احساس کنم که صورتش الان دیگه سرد نیست . میتونم حس کنم که الان صورتش خیلی چیزا رو میگه. شاید خودش هم اینو میدونه ٬ شاید اون‌هم یه چیزی داره که بغض کرده براش. احساس میکنم دخترش رو به خودش فشار میده ٬ آب دهنش رو قورت میده و میگه نه ٬ ما این خونه رو خیلی دوست داریم ٬ فقط میتونم قول بدم ما هیچ‌وقت اینجا رو واسه فروش نذاریم و هر کسی رو توش راه ندیم. دوست داشتم حداقل وقتی این حرف رو میزد سرش رو بلند میکرد و تو صورتم نگاه میکرد.

میگم خواهش میکنم ... در حالیکه واقعاً خواهش میکنم ... میگه ببخشید و در رو میبنده . احساس میکنم از پشت ٬ به در تکیه داده و دخترش رو داره به خودش فشار میده.

لبهام رو که خشک شدن تر میکنم ٬ دستمو به صورت و چشما و موهام میکشم ٬ ته راهروی شاخه‌ی دو ٬ ورودی یک رو خیره نگاه میکنم. یه نگاهی به آسمون طبقه‌مون (طبقه‌شون) میکنم. سرم رو میندازم پایین ٬ در آسانسور که باز میشه ٬ یه پسره‌ی حدودا ۱۷-۱۸ ساله توش هست که معلومه تازه از بقالی پایین بلوک شیر خریده. در حالیکه در آسانسور داره بسته میشه به تابلوی طبقه‌ی ششمی که از لای در آسانسور معلومه نگاه میکنم و میگم خداحافظ . پسره با تعجب نگام میکنه و میگه با من بودین ؟ نگاش میکنم ... چقد شبیه ده سال پیش منه ... فکر کنم خسته شده از این ساکت و خیره نگاه کردن من . دوباره با تعجب میگه با من بودین ؟ آسانسور رسیده طبقه‌ی همکف. در حالیکه در باز شده و باید برم بیرون و اون در رو باز نگاه داشته ٬ برای آخرین بار نگاش میکنم ٬ میپرسم اکباتان رو دوست داری ؟ میگه آره خب خیلی. میگم هیچ‌وقت نصف شبا رفتی بین بلوکا تنهایی قدم بزنی ؟ میگه نه ٬ نصف شبا من خوابم. بازم نگاش میکنم. یه موهای نامرتبش دست میکشم و میگم میگم آره ٬ با تو بودم ٬ داشتم میگفتم خداحافظ. با تعجب نگاهم میکنه و میگه خب ٬ خداحافظ.

تنها کاری که میکنم اینه که پیاده و تنها راه سبز بین بلوکای فاز دو رو میگیرم و از بلوک ۹ دور میشم و میرم تا بلوک نوزده ٬ روی همون سکویی که پشت بلوک هست ٬ همون سکویی که ... آره همون سکو ٬ میشینم . سرم رو تکیه میدم به دیوار بتونی پشت سرم ٬ و آسمون رو نگاه میکنم.


Beyond The Sunset