...
یکی بود یکی نبود
یه روز صبح عباس خواب موند
آقای حکایتی دعواش کرد
عباس قهر کرد
رفت و دیگه هم هیچ‌وقت برنگشت
هیچ‌کس هم تو شهر قصه دیگه دندونای خرگوشی با لبخند احمقانه‌ی معصومانه نداشت
قصه‌ها هم همه‌شون لوس شدن
آقای حکایتی هم خاک توسر شد.
از تلویزیون انداختنش بیرون ٬ زنش هم از خونه انداختش بیرون.
رفت کنار خیابون زیر پل خوابید.
اونجا عباسو دید.
با هم آشتی کردن.
ولی عباس دیگه هیچ‌وقت نخندید.
همین.