بخواب آرام .. دل دیوانه ...
میدونی وقتی یکی بغلت میکنه و دستش رو میذاره رو صورتت ٬ اینجوری که انگار با کف دستش پیشونیت رو ناز کرده و آروم دستش رو آورده پایین تا وقتی انگشتاش برسه به کنار ابروهات ٬ یعنی نمیخواد به هیچی فکر کنی ... میدونستی ؟
دستش رو گذاشته بود رو صورتم و میگفت آدمی که تو رویا زندگی میکنه میشکنه.
صداش آشنا بود٬ خیلی. یه جور بد زیادی . حتی میدونم چه جوری آشنا بود. درست مثل خوابی که قبلاً دیدی و حالا داره اتفاق میفته و همه چیز با اینکه تازهست واست تکراریه و تو بعدش رو یادت نمیاد ولی همه چیز وقتی اتفاق میفته میبینی که چقد آشناست.
نمیدونم چی بود و چی شد. نمیشنیدم چی میگفت. صداش رو ولی میشناختم. صداش شبیه یه قصه بود ٬ شبیه صدای فندک زیپو با یه جاسیگاری پر یا صدای مچالهکردن بستهی وینستونلایت.
تاریک بود.
نمیشنیدم چی میگفت .. آدم با چشمای بسته هر چیزی رو دیگه نمیشنوه.
میدونی ... دلم میخواست واقعی میشد. دلم میخواست از تو خیالم ٬ از تو فکرم ٬ از تو رویا بکشمش بیرون . بگیرم دستم ٬ فقط چند دقیقه ٬ چند دقیقهای که مونده بود تا کاملاً بخوابم. دلم میخواست چشمام رو باز کنم و هنوزم ببینمش. دلم میخواست ... خب فقط چند لحظه ٬ بعد من میخوابیدم و همه چیز فراموش میشد. میشد فکر کرد که خواب دیدم. فقط چند لحظه ...
تاریک بود ٬ دستش رو انداخته بود پشت گردنم و صورت خیسش رو بین گردن و سینهم قایم کرده بود.
میدونی گاهی فاصلهی رویا تا واقعیت هیچی نیست. ولی ... آدمی که تو رویا زندگی میکنه خیلی میشکنه .. خیلی.