...
احساس می‌کنم هر روز که میگذره یه آدم جدید تو من زاده میشه ٬ هر روز من یه نفر جدیدم ... مهم نیست خوب‌تر یا بدتر ٬ مهم نیست قشنگ‌تر یا زشت تر .. چون خوبی و بدی و زشتی و پاکی و اینا اصلاً به نظرم معنی ندارن . مهم اینه که جدیدتر .. مهم اینه که شاید (فقط شاید) این معنیِ هنوز زنده بودنه. همه‌ی این اتفاقا ٬ همه‌ی این دیدنا و دیده شدنا و شنیدنا و شنیده شدنا و نگفتنا و شنفته نشدنا ... همه‌ی این آدمایی که هر روز یه رنگ برات عوض میکنن ٬ همه‌ی این دروغ شنیدنا و دروغ دیدنا و از دست دادنا و به دست اومدنا .. همه‌ی این هر روزها و هر لحظه‌ هام ... همه‌ی این منتظر بودنا و منتظر موندنا ... همه‌ی این تو گذشته و آینده وول خوردنا ٬ همه‌ی این تو لحظه‌ها گیر کردنا ٬ همه‌ی این خشما و گریه‌ها و شکستنا و تنهائیا ٬ همه‌ی این محکم واستادنا و بیرحم موندنا ... همه و همه و همه آخرش فقط اینو به من ثابت میکنه که من هنوز دارم حرکت میکنم . هنوز به گل نشستم ٬ هنوز واسه خودم حداقل تکراری نشدم ٬ هنوز اونقدر قابل پیش‌بینی نیستم که از خودم خسته بشم ٬ هنوز میتونم ادامه بدم حتی اگه همه‌ی ادامه دادنم رو به عقب باشه ٬ حتی اگه همه‌ی آینده‌م حسرت خوردن باشه ٬ حتی اگه هر چی ...

همیشه عاشق دخترایی بودم که معصومن و وحشی . عاشق مردایی بودم که خشمگینن و چشماشون گود داره ٬ عاشق پسرایی بودم که عوضین و تنها ... همیشه عاشق غریبه‌ها بودم ٬ آدما رو واسه خودم غریبه نگه میداشتم ٬ قصه‌هام رو همیشه ناتموم و گنگ نگه میداشتم ٬ کسایی رو که دوست داشتم از خودم دور نگه میداشتم ....

غریبه بود. وقتی بهم گفت تو تهت یه بچه‌ست ٬ همون لحظه‌ی اول فهمیدم منظورش چی بود ٬ ولی خودم رو زدم به اون راه . به روی خودم نیاوردم. گفتم آره ٬ میدونم من خیلی کوچولو‌ام ... نمیدونم فهمید یا نه ٬ ولی اصرار کرد ... گفت بچه‌گی نیست .. پاکی بچه‌گیه .. گفتم خب حالا هر چی باشه ... کوتاه اومد . میدونی ؟ این کودکی که اون ته نشسته و با همه کم بودنش ٬ همه‌ی بودن آدم رو کنترل میکنه ٬ آخرین چیزیه که واقعیه . همون تیکه‌ایه که بزرگ نمیشه ٬ همون تیکه ایه که تو تمام این هر روز دوباره زاده‌شدنا نو میشه و عوض نمیشه . قشنگ‌ترین صفتی که میشناسم همین صفت کودکانه‌ست . نمیدونم چرا از بچه‌ها بدم میاد ٬ دروغ چرا ٬ میترسم . دوست ندارم طرف حسابم باشن ٬ من معنی پاکی رو میفهمم ٬ دوست دارم باهاش درگیر بشم ٬ ترجیح میدم خودم رو نفی کنم ٬ سعی کنم عوضی باشم ٬ سعی کنم عوض شم . ترجیح میدم شبا به جای اینکه خودم باشم بخوابم و روزا که وقت ندارم خودم باشم برم سر کار ... ترجیح میدم از خودم قایم شم ... ولی هر کاری کنم ٬ دارم میبینم ٬ میفهمم ... مزخرف میگم ٬ من هیچ‌وقت نمیفهمم ٬ فقط حس میکنم که هر روز من دارم عوض میشم ٬ هر دفعه من یه نفر جدیدم ٬ که تهش اون کودک لعنتی هنوز زنده‌ست و ثابته و زیر همه‌ی کثافتا و فلسفه‌ها و هزار تا احساسات متضاد و متناقض قایم شده و سرد و ساکت نشسته و منو نگاه میکنه طوریکه سنگینی نگاهش همیشه سر بزنگاه نگهت میداره.

گاهی احساس میکنم کودکم خسته‌ست ... گاهی احساس میکنم خشمگینه ٬ گاهی احساس میکنم کودکم گم شده ٬ نیست ... ولی هست . شاید برای عوض شدن باید اول از اون شروع کنم . فقط شاید !

راستی .. نامه‌ت رسید .. گفته بودی نوروز بود .. گفته بودی شب شد .. گفته بودی با دریا خوابیدی .. گفته بودی دریا از تو آبستن شد .. گفته بودی دریا کودکت رو جلوی پات انداخت ... گفته بودی اسمش رو گذاشتین صدف ٬ گفته بودی اسمش پیشنهاد دریا بود ... میدونی امروز چه روزی بود؟

میدونی؟ به هر حال خیلی وقتا اوضاع اونجوری که می‌خوای پیش نمیره . بعضی وقتا نگاهم آدم‌ها رو آبستن میکنه ٬ چه برسه به دریا که تقریبا با همه میخوابه ... مواظب صدفت باش.